حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵
ارديبهشت ۹۵

دوشنبه ارائه دارم! نظریه ی راجرز خدابیامرز!

یه عادت دارم اونم اینکه تاچیزی رو خودم خوب نفهمم نمیتونم حفظ کنم برای نفر دومی توضیح بدم  حتی اگه900000بار از روش بنویسم یا هر ترفند دیگه ای که به کار بگیرم

چند روز پیش که داشتم برای ارائه م میخوندم دیدم این بنده ی خدا چیزی رو گفته که من اینهمه مدت دنبالش بودم که به بقیه بفهمونم و در اخر مثه همیشه به این نتیجه رسیدم که ول معطل بودم:/

راجرز خدابیامرز اگه توی کل نظریه ش یه حرف به درد بخور زده باشه همینه اونم این که میگه هرکسی یه سری تجربه ها داره که فقط خودش حس کرده! به هیچ عنوان بقیه نمیتونن درکش کنن! 

یعنی اگه من یه چیزی رو تجربه کردم اگه احساسی دارم اگه یه چیزی توی گلوم باد کرده اگه هرچی حرف میزنم طرف با دهن باز نگاهم میکنه مقصر من یا اون نیستیم!

اصلا تقصیر کسی نیست! تقصیر شخصیت انسان که نمیذاره تو احساستو به بقیه بگی یا اونا به تو بگن!

فهمیدن این نظریه کل ارمانهامو به هم ریخت از طرفی هم خوب بود که از این به بعد برای فهموندن حرفام برای بقیه اینهمه انرژی نذارم!

میدونین تا الان حرف زدن برام سخت بود اما از این به بعد بی هدف هم اضافه شده! اینهمه حرف بزنی از تنهاییت از ناراحتیت یا حتی از شادیت بگی برای کسی که متوجه نمیشه؟!

اما خب میدونین قبول کردن این نظریه یعنی متنفر شدن از تمام اطرافیان!!!

وقتی میگی ناراحتم وقتی میگی دارم خفه میشم یا وقتی ساعت ها باهاش حرف میزنی و براش اشک میریزی اونم تمام وقت بهت میگه میفهمم میفهمم درکت میکنم داره  بهت دروغ میگه!

یا شاید هم داشته حس تو رو با یکی از تجربه های خودش مقایسه میکرده و اونو مرور میکرده و تو اصلا براش مهم نبودی!

اینهمه دروغ؟!

منکه نمیتونم قبول کنم! اعتراف میکنم که نمیخوام قبول کنم! قبول کردنش به معنای رد کرد خیلی چیزاس که من با دلخوشی به اونا زنده ام...

راجرز عزیز با تمام احترامی که برای تو و نظریت و استاد نامنی که قرار 8صب دوشنبه برم و سرکلاسش ارائه بدم قایلم نظریتو با کمال بی رحمی و حتی بدون داشتن کوچیک ترین دلیل علمی فقط و فقط به خاطر دل خودم رد میکنم:)) امیدوارم مثه فروید ادم کینه ای نبوده باشی و منو به خاطر این مخالفت ببخشی

قربانت امضارنگیِ ترم دو علوم تربیتی ✋


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۲
rangi rangi
۲۵
ارديبهشت ۹۵

کیفــیت یعـنی همــین جنـــسِ قشــــنگِ مــــوی تو

بهــــــتریـن خــلاقیـــت نـــوعِ فــِــــــرِ گیســــــوی تو

 

حـالت زیبــاترین رنگیـن کمـــــان دانی که چیــست ؟

یــک فــــوتــــو از بــدتـــــــرین آرایـــــــش ابــروی تو !

 

گل که می گویند زیبا هست می دانـی که چیست؟

عکــــس نامرغـــــــوب و بـــی کیفیـتـــــی از روی تو

 

بهترین مغزِ جهان هـــــم با ضـــــریبِ هـــــوش صــد

مــــانده در فرمـولهــــــایِ خنــــده ی جـــــــادوی تو

 

هـــر دلی را غــــرق احســـــاس بهشتـــی می کند

یــک دقیـــقه زندگــی در گوشـــــه ای پهـــــلوی تو

 

پهـــــــــلوانـــــان آرزو دارنـــــد تــــا روزی شــــــــوند

شـب نشــین و روزگــــــردِ کوچکــــی در کـــــوی تو

 

من شنیدم سمـــبلِ عطــــرِ جهــــان ، مشــکِ ختن

رفتـــــه از رو پیــش عطـــــــرِ بی نظــــیر و بــوی تو

 

نیســـت معــــروفیــّـــت نـامِ قشنگــــت بی دلــــیل

چون کـــه روکــــرده قشنگــــی های دنیـــا سوی تو

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
rangi rangi
۲۲
ارديبهشت ۹۵
ادم باید خیلی نفرت انگیز باشه که روز عید با یه نفر قهر باشه نه؟

میدونین ادم وقتی با یکی قهره مثه این میمونه که یه شن توی کفشش و داره راه میره!
میتونه به راهش ادامه بده ولی  لنگ میزنه یه چیزی توی کفشش اذیتش میکنه اگه درش نیاره هم به مقصدش میرسه ولی شاید دیرتر

تمام سعیمو کردم ولی نمیتونم یکم زیادی ناراحتم! 

شاید برای کارش نباشه ولی... نمیدونم شاید چون توقع نداشتم...شاید...

چی میشه ادم بتونه اینقدر خوب باشه؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۵
rangi rangi
۱۹
ارديبهشت ۹۵

بعضیا توی زندگی ادم خیلی نقش مهمی دارن اونقدر مهم که به هر دوره از زندگیت که نگاه میکنی نقششون پر رنگ اونقدر پر رنگ که وقتی بقیه هم بهت نگاه میکنن تاثیرات اون فرد رو توی کاراهات، افکارت حتی حرف زدنت میبینن!

ازهمون ده سالگی حرف استادم برام حجت بود! هیچ وقت روی حرفشون حرف نزدم، درحدی که اگه روز بود و بهم میگفتن الان شبِ میگفتم سمعا و طاعتا

بعداز مادرخانومی و اقای پدر احترام خیلی خیلی خاصی براشون قائل بودم

به جرعت میتونم بگم نصف اعتقادات و افکارم و مدیون ایشونم

القصه...

باتمام این تفاسیر یک حرفشون هیچ وقت نتونستم قبول کنم اونم مخالفت صد در صدشون با دنیای مجازی بوده! اینکه همیشه بچه ها رو از اینکه وارد این فضا بشن به شدت منع میکردن به حدی که خودشون هم گوشی اندروید نگرفتن که حرفشون ثابت بشه یا حتی میگفتن من تلویزیون توی خونم ندارم!!!

اما  با این حرف مخالفم چون معتقدم اگر جوونای ما اصلا اگه خوده ما درگیر خیلی از مسایل میشیم به خاطر این بوده کسایی مثل استاد من یا امثال من و شما که معتقد به خیلی چیزا هستیم و حداقل خط قرمز هایی برای خودمون داریم این جاهارو خالی گذاشتیم 

اگه ماها همونجور که جبهه مخالف وقت میذاره، فکر میذاره، هزینه میکنه ماهم وقت میذاشتیم شاید اوضاع اینی نبود که الان هست 

وقتی طرف میره فلان جا عضو میشه بغیر از یه سری مسایل که نباید، هیچ چیز دیگه ای نمیبینه به نظرم این از کم کاری ماست اگر ماهم پا به پای اونا به ازای هر یک عکس، هر فیلم، هر متن یک حرفی برای گفتن داشتیم هیچ وقت کارمون به جایی نمیرسید که بگیم اصلا نرید، عضو نشید و این حرفا

مثلا خوده من نه از نویسندگی چیزی میدونم، نه نوشتن بلدم! ولی یادمه خیلی از وبلاگ هارودنبال میکردم همیشه هم باخودم درگیر بودم افرادی رو میدیدم که  همش فاز غم دارن از جامعه گله دارن از خانواده گله دارن از اینکه پشه اومده تو خونشون گله دارن به زمین و زمان گیر میدن چرا اینجوریه چرا اونجوریه، تریپ شکست عشقی و... 

یه جورایی حس کردم میون اینهمه غم و غصه و شکایت و تریپ شکست جای چندتا وبلاگ که بگن و بخندن، جای چندتا وبلاگ که زندگی رنگی رو معرفی کن و اصلا بگن هرکی که میگه و میخنده لزوما شاد نیست ولی شجاع ولی قویه، واقعا خالیه! با اینکه درصد موفقیتم منفی صفر بود ولی با هیولا شروع کردم با رنگی کردن خودم و اطرافم و دوستام اگر چه منم غر میزنم نق میزنم ولی خب نیتم این بوده

القصه...

اما نمیدونم چرا هیچ وقت نرفتم با استادم حرف بزنم چرا نرفتم بگم طرز تفکرتون با جامعه وطرز تفکر جوون الان متفاوت شما نهایتا تا دوسال سه سال میتونید منعش کنید میتونید بگید وقتی دوستات وقتی هم سن هات راجع به فضای مجازی حرف میزنن تو برو تو ساکت باش جیزه و از این حرفا شاید به خاطر احترامی بود که قبلتر ازش گفتم شاید ترس از غلط بودن افکار خودم نمیدونم اما بلاخره یافتم:) امروز جوابمو پیدا کردم الان دیگه فک میکنم وقتش باشه که یک حرکتی بزنم :

پ.ن: بیشتر جنبه ی درد و دل داشت تا چیزه دیگه:) چون تاحالا با استادم به صورت جدی بحث یا بهتر بگم مخالفت نکردم اول باید یه جا تخلیه انرژی میکردم بعد میرفت دنبالش:)باشد که رستگار شویم

روزگارتون رنگی رنگی :)

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۷
rangi rangi
۱۷
ارديبهشت ۹۵

اوایلی که کارخانه هیولا هارو دیده بودم (سه چهار سال پیش) همش نصف شب بیدار میشدم که شاید سالی توی اتاق منم بیاد خخخ همیشه دوست داشتم باهاش بازی کنم:)

اما خب در حسرت بازی با یک هیولا موندم:/:دی 

مدیونین به فانتزیای من بخندین:|

یه مکتب جدید توی نقاشیام زدم به نام پلشتیسم! 

اصلا حال رنگ کردنشو نداشتم ولی خب یهویی این فانتزیه قلقلکم میداد:)

از بچگی پریدن رو تخت و دوست داشتم ولی نمیدونم چرا هیچ وقت امتحانش نکردم😕

اینقد فک کردم به چیزای مختلف که خل شدم:/ خدابخیر کنه

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۰
rangi rangi
۱۷
ارديبهشت ۹۵

چند وقت پیش داشتم برای تسبیح نازنینم که گم شده بود سوگواری میکردم و خاطراتی که باهاش داشتم و مرور میکردم به جاهایی که رفته بودیم،  ضریح ها و خاک های مختلفی که متبرک شده بود...

که یادم اومد به ضریح امام رضا (ع) تبرکش نکرده بودم!!! 

آخرین باری که دستم به ضریح رسید و یادم نمیاد شاید دوسال پیش شاید سه سال پیش یا شایدم خیلی قبل تر...

همیشه وقتی مهمونی برامون می اومد با یه شوقی می پرسید تو همیشه دستت و به ضریح میرسونی مگر نه؟  خوشبحالت ولی وقتی بهش میگفتم اخرین بار رو یادم نمیاد کلی حرف بارم میکرد که تو لیاقت نداری و بهره نمیبری و فلان و بهمان اما همیشه برام جای سوال بود که واقعا باید دودستی ضریح و بگیری بغلت تا امام رضا حرفتو بشنوه؟  باید حتما چند نفر از مردم و له کنی تا اقا بهت توجه کنن؟  

واقعا ارزش داره برای رسیدن به ضریح روسریت بیافته یا چادرت بین جمعیت جا بمونه؟  

مخصوصا شیشه‌ای که بین قسمت خانوما و اقایون قرار داره مات نیست؟  

یا خدامی که همیشه داد میزنن خواهرم حجابت! اینجا دوربین داره؟  

هیچ وقت نتونستم خودمو راضی کنم که برم بچسبم به ضریح! 

میدونین ما کلا عادت داریم فرع و دو دستی میگیریم و اصل و یادمون میره 

حالا تسبیح من که توی این سفر اخر جاموند :( ترجیح داد که اونجا بمونه تا اینکه با من برگرده

 ولی خب شنیدم که اون شیشه رو بعد اینهمه سال بلاخره مشجر کردن شاید یه روز از همین روزا که با مادر بزرگم میرم حرم به هوای ایشون رفتم و تسبیح جدیدمو تبرک کردم اما کاش روی کارامون روی فرع و اصل عادت و اعتقاداتمون یکم بیشتر وسواس بخرج میدادیم...

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۵
rangi rangi
۱۲
ارديبهشت ۹۵

پارچه لباس پلنگی خریده بود.به یکی از خیاطها داد وگفت :یک دست لباس کردی برایم بدوز.روزبعدلباس را تحویل گرفت و پوشید.


بسیارزیبا شده بود.ازمقرگروه خارج شد.ساعتی بعدبرگشت، بدون لباس پلنگی!


پرسیدم:لباست کو؟! گفت:یکی از بچه های کرد از لباس من خوشش آمدومن هم به او هدیه نمودم! ساعتش را هم به یک شخص دیگه داده بود!


این کارهای ساده باعث شده بودخیلی ها وکردها مجذوب اخلاق ابراهیم شوند.


شهید ابراهیم هادی 


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۷
rangi rangi
۰۸
ارديبهشت ۹۵
بعضی چیزا دست خود آدم نیست. بعضی وقتا توی یک موقعیتی قرار میگیری که کاری ازدستت برنمیاد!
همه میگن یه کاری بکن یه چیزی بگو ولی مسخ شدی میدونی که باید بگی ولی نمیگی...
اینجاست که میگی:





                                                بگذار تنها خدا بداند...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۶
rangi rangi
۰۶
ارديبهشت ۹۵

تاحالا تجربه ش نکرده بودم خیلی حس خوبی داشت احساس کردم تمام خستگی ها و سختی هایی که توی این چند وقت کشیدم همه جبران شد

یه حس مفید بودن یه حس خوب دقیقا نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم فکر میکنم همین خیلی خوب بتونه منظورم و برسونه:)

اینکه بعد اینهمه تمرین و اینهمه سختی و اینهمه مراقبت بعد یهویی دوستت بگه رنگی چقد تغییر کردی...

بعد تو هول بشی که نکنه یه وقتی باز یه چیزی و فراموش کردی و باز دسته گل به اب دادی یهو ته دلت خالی بشه که وای نکنه تمام این تغییرا اشتباه و بوده بد بودی و بدتر شدی 

بعد همینجور که زل زدی بهش بهت بگه:

خیلی بزرگتر شدی:) خیلی فرق کردی :)

بعد تودیگه صداشو نشنوی که چی میگه فقط خدارو شکر کنی که موفق شدی که خداروشکر کنی تغییراتت اینقدر زیاد بوده که دیگه محسوس شده:)

یا وقتایی که مادر خانومی بهت میگه رنگی خیلی فرق کردی اصلا اون ادمی که من میشناختم نیستی توی این مدت کوتاه اینهمه تغییر؟!بعد باز تو سرتو بگیری بالا و بگی الحمد الله :) ولی خودت میدونی هنوز راه طولانی ای در پیش...

الهی و ربی من لی غیرک:)

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۵
rangi rangi
۰۴
ارديبهشت ۹۵

از هرچه تعریف کردن بگو مال خداست و کار خداست!

نکند خدارا بپوشانی و انرا به خودت یا به دیگران نسبت دهی که ظلمی بزرگ تر از این نیست. اگر این نکته را رعایت کنی، ازوادی امن سردرمیاوری.

هروقت خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی، از ربت تعریف کن بیا و از این تاریخ تصمیم بگیر حرفی نزنی مگر از او.

هر زیبایی و خوبی ای که دیدی رب و پروردگارت را یاد کن، همانطور که امیر المومنین علی (ع) میفرماید: به عدد همه چیزهای عالم لا اله الا الله! 

لبت را کنترل کن ولو به تو سخت میگذرد،گله و شکایت نکن و از خدا خوبی بگو. 

حتی به دروغ از خدا تعریف کن!و این کار را ادامه بده تاکم کم بر تو معلوم شود که به راستی خدا خوب خدایی است و ان وقت هم که به خیال خودت دروغ میگفتی، فی الواقع راست میگفتی و خدا خوب خدایی بود

در تشدید "الا" دقت کن تا اگر چیزی مانده از ته کنده شود و وجودت پاک شود.

انگاه "الله"را بگو تا تمام دلت را تصرف کند

محمد اسماعیل دولابی رحمه الله علیه 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۰
rangi rangi