حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۹
خرداد ۹۵



من در قبال این حرکت سایت رنگی فقط سکوت پیشه میکنم😯

اخه اینا چرا اینقد نازن؟!چرا اخه؟! تا الان معتقد بودم محصولاتشون چرت و پرت ولی این 😍

میرم که به سکوتم ادامه بدم فقط خواستم حسرتمو باهاتون شریک بشم:دی😛

۱۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۴
rangi rangi
۲۸
خرداد ۹۵


قابل توجه اونایی که سرکلاس میگفتن

کوووووو تا آخر ترم:|

الان رسیدیم به همون کوووووو

پیاده شین از مناظر لذت ببرین:/

پ. ن: مثلا مداد رنگی هامو نیاوردم که نقاشی نکشم:|نظری ندارم کلا:|

چرا هیچکی نقاشیای منو دوس نداره:( ارزو به دل موندم به یکی نشون بدم نقاشیمو نگه خجالت بکش بزرگ شدی:/ من نخوام بزرگ بشم باید چیکار کنم؟!

اللهم ارزقنا اعصاب:/

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۷
rangi rangi
۲۷
خرداد ۹۵

پشت خط تلفن مادرش بود، هیچ چیز مثل حرف های همیشگی حال آدم را جا نمی آورد.

وقتی مادرش درباره رنگ پرده های جدید با او صحبت می کرد لبخند کوچکی بر لب هایش نشست، خیالش از این جمع شد که آن سوی خط همه چیز رو به راه هست و مادرش آنقدر آسوده هست که مجال فکر کردن به جزیی ترین چیزها را پیدا کند.

رنگ پرده ها، گل های تازه روی میز، چروک پیراهن، شوری غذا، این دل نگرانی های ساده گرچه شاید در روزهای عادی به چشم نیایند، اما در روزهای پر حادثه خیلی خوب می فهمی که فکر کردن به آن جزییات کوچک چه حال خجسته ای می خواهد.

خوشحال شد از اینکه حال مادرش خوب است!

#روزبه_معین


پ.ن :چرا مادرخانومی از حرفای معمولی حرف نمیزنن؟ ! چرا از کبری و صغری حرف نمیزنن؟ !

خدایا؟!میدونم الان فرشته ها میگن این دختره ی لوس باز پیداش شد ولی میشه هر بلایی خواستی سر من بیاری اما مادرخانومی اروم باشن؟عصن چرا مادر خانومی میگن فقط من و دارن؟  چرا باید اینقدر تنهاباشن؟!

یه غلط کردم به خودم و خدا و مادر خانومی بدهکارم! 

خدایا قبول✋ فقط میشه این مدت که نیستم تو پیششون باشی؟  

الله علیم بذات الصدور... 

الا بذکر الله تطمن القلوب 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۵
rangi rangi
۲۰
خرداد ۹۵


در طول تاریخ هیچ وقت ما دیوانه ها رو جدی نگرفتن، اما ما می تونیم خیلی از مشکلات دنیا رو با خندیدن حل کنیم، مگه ما چی از بقیه کم داریم؟

فقط کافیه چند وقت یه بار یه جا جمع شیم و بخندیم و چند تا برگه رو امضا کنیم، اسمشم بذاریم سباخبد!

سازمان بین المللی آزادی خندیدن به دردها!

قهوه سرد آقای نویسنده / #روزبه_معین


۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۹
rangi rangi
۱۷
خرداد ۹۵

خوشحااااااالم خوووووشحالم خوشحالمممممم(:^_^:)

عالیه:)

یه دوست قدیمی بعد مدتها زنگ زد با یک خبر خوب:))

دوستم مامان شده:)یه مامان کوچولو:))

والبته منم خاله رنگی شدم~____~

بهتر از این نمیشه:)

البته الان دیگه دوماهشه:| با اینکه کلی جیغ زدم که چرا دیر فهمیدم اما خب الان مطمئنم که شبیه قورباغه نیست خخخ:)

به قول اون نویسنده که اسمش یادم نیست زندگی هنوز زیبایی های خودش و داره:)

پ. ن: امروز یه روز بی نظیر بود:)باید حتما ثبتش کنم دونفری برام یه خاطره هایی رو رقم زدن که فک میکنم برای هضمش باید یه چند روزی وقت بذارم:) خوشحالم که کسایی رو دارم که تنهاییام و برام پر میکنن:)

پ. ن: ماه رمضون تون هم مبارکا:) سر سفره افطار رنگی رو هم فراموش نکنین:)

روزگارتون رنگی رنگی :)


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۴
rangi rangi
۱۶
خرداد ۹۵

امروز یهویی دلم هوای نماز جماعت حرم و کرد. یک ساعت زودتر از اذان رفتم حرم، اما خب هنوز نه صف جماعت بود ونه خبری از اذان راه افتادم دور حرم چرخیدن و طواف کردن حرم از این صحن به اون صحن از این رواق به اون رواق از این بست به اون بست کل حرم و چرخیدم...

همینجور که راه میرفتم خاطراتم برام مرور میشد از اولین خاطراتی که یادم میومد تا الان...

از صحن انقلاب شروع میکنم اولین خاطراتی که یادم میاد از 3_4 سالگیمه با صدای نقار خونه...

وارد یه بست میشم تابلوی اسمش رو پیدا نمیکنم ولی خیلی اشناست...یادم اومد...جشن تکلیف...هزارتا دختر قد و نیم قد و یک جشن بزرگ...جشنی که یه عالمه چادر سفید و به دستمون امانت دادن...نمیدونم از اون هزار نفر چندتاشون هنوز این امانتی رو دارن...

همینجور راه میرم نمیدونم چرا دوست دارم توی حرم گم بشم اما متاسفانه برای گم شدن توی حرم یکم زیادی بزرگ شدم

از کنار کتابخونه رد میشم... قرار هام با مریم و درس خوندن برای کنکور و... 

باز برمیگردم انقلاب...پنجره فولاد... یک روز قبل کنکور صبح با مریم، اون هزاری سیدی ای که مریم عید غدیر بهم داده بود... اون اقای روضه خون و التماس دعای ما دوتا...

میرم دارالحجه...پاتوق همیشگیمون قبل کنکور و بعدش حتی قرار دیدارمون هر هفته که از سبزوار میام هنوزم همینجاست...

یه عالمه ادم جمع شدن...عقد...چادر سفید سرش...لبخند داره...از ته دل برای خوشبختیش دعا میکنم...:)

وارد رواق میشم...شهادت امام صادق و عزاداری اون شب...

چندماه پیش اون زیارت عاشورا و سجده اخرش...

میام بیرون نمیدونم کجام! نوشته صحن هدایت، یادم اومد دوسال پیش افطاری مهمون اقا...

راه میرم خاطره هام هم دور سرم میچرخن...

مهمانسرای حضرت،اممم از بهترین خاطره هاست دعوا سر ژتون هایی که میاوردن هتل...خاله و خالی کردن نمکدونای سرمیز:)

باز میچرخم، صحن ازادی! زیاد خاطره ازش ندارم صادقانه بگم میترسم ازش!!!به خاطر جنازه هایی که میارن و میبرن و فکر مرگ...اما اقا همین که اخرشم باشماتموم بشه سعادت میخواد

باز میام انقلاب...بعد کنکور قبولی سبزوار... یه روز قبل رفتنم...پنجره فولاد...سپردم به خودت...

باز میام جلوتر دعای کمیل با مریم و اشکهای بی صدا...

نمازم و میخونم

باز راه میافتم صحن جامع...

بارون میاد:)

خروجی باب الجواد...السلام علیک...

چشمم به گنبد می افته...حق داری اقا...هیچ وقت به خاطر خودت نیومدم حرم...همسایه ی خوبی نبودم اقا...

ولی اقاشما اون سه جا که قول دادی بیا...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۷
rangi rangi
۱۶
خرداد ۹۵

چند روزه دلم یک چیزی میخواد که از زمین دورم کنه! دنبال یک چیزی میگردم که همه چیز رو از یادم ببره... 

کاش معرق رو ازم نگرفته بودن، دلم برای بوی اقاقیا و عناب و سپیدار تنگ شده برای حرف و زدن و ارامش گرفتن از چوب و ذوق زدن برای رنگای قشنگشون ذوق زدن برای دونه دونه ی برش هایی که میزنی و اروم اروم کامل شدن طرحت کاش میتونستم برگردم به دوسال پیش و از اول قاب امام علی رو شروع کنم...

اما نه! دنبال یه چیز قوی ترم! 

...نیمه پنهان ماه! دلم تنگ شده برای خوندن یه نیمه پنهان و کندن از این دنیا، از اون وقتا که تارک دنیا میشم و هیچی برام مهم نیست

غرق شدن توی زندگی یک نفر، پا به پاشون خندیدن و گریه کردن و لمس کردن سختی هاشون و متنفر شدن از خودت و زندگی مزخرفت!

دلم یه داستان میخواد که ادم هاش زیر همین اسمون باشن توی همین هوا نفس کشیده باشن ولی زمینی نباشن... 

دلم یک روایت میخواد که پرواز و یادم بده

دل کندن و رفتن

دلم یک نیمه پنهان میخواد!

دلم یک اینک شوکران میخواد مثل شهید مدق که تا دو روز حتی حرف زدن و از یادم ببره از اونا که مادر خانومی خوندنشونو برام ممنوع میکنن از اونا که حتی پای لحظات خوشی و شادیشون اشک میریزی 

داستان ادمایی که اینقدر قوی بودن که...

دلم یه نیمه پنهان میخواد که همه چیز و از یادم ببره

پ. ن: خیلی مضحکه که به من محبس الدعا میگن برامون دعا کن نه؟!

الهی و ربی من لی غیرک:)


۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۹
rangi rangi
۰۹
خرداد ۹۵


رفتم بذارمش اینستا ناز کرد اپ نشد منم اومدم اینجا خخخ

این نقاشی بر اساس مکتب پست پلشت(یه چیزی تو مایه های پست مدرن) طراحی شده که یک پله بالاتر از پلشتیسم میباشد ودر دانشگاه های معتبر داخل خارج درحال تدریس است!

پ.ن:دو جلسه نرفتم کلاسش اندازه دوتا کتاب جزوه گفته:/ از سرشب دارم مینویسم هنوز مونده:||| احتمالا استاد سرفه کرده این بنده خدا نوشته وگرنه ماکه سرکلاس بودیم هرجلسه دوصفحه بیشتر نمیشد:|

نکته اخلاقی:با هیولاها مهربون باشیم:)) جزوه هاتونم خودتون بنویسین:|

راستی با تشکر از فوفانو جانمان بابت دادن این طرح خوجمل:)

روزگارتون رنگی رنگی :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۲
rangi rangi
۰۷
خرداد ۹۵

بسم رب المهدی(عج)

اولین جمعه بعد تولدت! دوباره گرد فراموشی روی شهر ریختن...

باز توشدی غریب ترین آشنای شهر، دوباره ندبه ی جمعه ها و عهد صبح هاو ذکر المستغاث بک یا صاحب الزمان های بی عمل...

وباز من شدم همون کسی که غایب، کسی که دعاهاش برای خودش هم کار ساز نیست، کسی که فقط تورو برای باز شدن گره های خودش میخواد و حتی اندازه ی یک ارزن برای گره ظهورت کاری نمیکنه!

آقاجان؟؟؟

میشه وقتی مادرت ازمون می پرسه برای غربت و تنهایی یوسفم چی کار کردین سرمون بالا باشه؟؟؟

پ. ن: اهل دل نوشته نیستم ولی ضعیف تر از این حرفام برای به یادت بودن باید اینقدر تلقین کنم تا نبودت باورم بشه...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۰
rangi rangi
۰۳
خرداد ۹۵

یه سری از کلمات هستن که از همون بدو تولد باهاشون مشکل داشتم و همیشه مایه ی شادی و خنده اطرافیان و فراهم میکردم البته الان دشواریم با بعضیاشون حل شده ولی خب بعضیای دیگه به هیچ صراطی مستقیم نیستن مثلا:

پلنگ وببر و یه مدت مدیدی باهم قاطی میکردم که اخرش از جانب اقای پدر محکوم شدم به دیدن شونصدتا مستند از ببرها و پلنگ ها و نوشتن حداقل دهتا از تفاوتاشون:| ولی نقطه ی عطف این محکومیت رفع شدن مشکلم بود:/

یادمه کلاس چهارم دبستان که بودم امام سجاد(ع) و امام جواد(ع) رو هم اشتباهی میگرفتم:| حالا چندبار رفتم حرم و امام رضا (ع) رو به سجادش قسم دادم بماند:/

اون موقع هم از طرف معلمم محکوم شدم به سه صفحه نوشتن اسامی امام ها با ذکر(علیه سلام)!!! این کار هم کمی تاقسمتی ابری کمک کرد

یک سری از اسامی اشخاص هم هستن که باهم قاطی میکنم وهنوز راهکاری برای حل دشواریم پیدا نکردم که از گفتن اون اسامی معذورم!

شهریور و اردیبهشت که دیگه گفتن نداره خدایی جناس بین این دو کلمه خیلی غلیظه:/ مشکل از خوده کلمه اس نه من:|

اما ایناهمه قابل اغماض مشکل عمده من سره جناس های معنویه!!!

مثلا ویبره و سایلنت :| هیچ وخ نتونستم این دوتا رو ازهم تشخیص بدم مهم بی صدا بودنه حالا چه ویبره چه سایلنت!

یانظریه ی هورنای و هنری! خب به من چه ارتباطی داره که اینا اینقدر شبیه همن و از بدماجرا توی کتاب هم نظریه هاشون پشت سرهم نوشته شده:/

اما بازم اینا قابل تحمله مصیبت از جایی شروع میشه که تعدادی از این جناس های معنوی وارد دیالوگ های روزمره میشن و هموجور باعث سوتی دادن -_-

بلانسبت:|

خدانکنه:/

دورازجون:\

خدایی من ازشما میپرسم اینا چه فرقی دارن اخه؟!

طرف میگه من برم زیر تریلی از دستت راحت شم 

حالا من:😕😰بلانسبت

طرف:😒😓😯

عصن یه وضعیتی شده که میترسم حرف بزنم :|توی این چند روز چندتا سوتی غلیظ دادم که دیگه روم نمیشه تو روی طرف نگاه کنم😶😑

پ. ن: مدیونین به معضلات یک رنگی بخندین:/ 

پ. ن: باز من هرروز دارم پست میذارم 😇به خوبی خودتون ببقشید چون چند روزیه دچار کمبود محبت و ایضا کمبود توجه شدم :/ مادر خانومی چند هفته اس مهمون دارن دیگه رنگی شونو تحویل نمیگیرن:(((من مانده ام تهنای تهناآآآ




۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۴
rangi rangi