حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸
اسفند ۹۴

امسال پر از خاطره های من و توست...

تحویل نمیدهم من امسالم را...


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۹
rangi rangi
۲۵
اسفند ۹۴

44:اﺟﺎﺯﻩ ! ﻟﺤﻈﻪﺍﻱ ﺗﻮﻱ ﺧﻴﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﺩﻋﺎﯼ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺳﺎﻟﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﺗﻮ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﺷﺪ، ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ
ﻭﻟﻲ ﺁﺧﺮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻲﺧﻴﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺎﻱ ﻣﻦ ﺑﮕﺬﺍﺭ ... ﻣﻲﻓﻬﻤﻲ
ﭼﺮﺍ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﻣﻲﮔﻮﻳﻢ : ﺣﻼﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﺷﺒﻴﻪ ﮐﻮﺩﮐﻲﻫﺎﻳﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻋﺸﻘﻲ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻻﻳﻖ ﺭﻭﺡ ﺯﻻﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﻋﺰﻳﺰﻡ ! ﺗﻮﻱ ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩﺍﺕ ﻳﮏ " ﻋﺎﺷﻖ " ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﻦ ﺑﺒﻴﻦ ﺗﻌﺒﻴﺮ ﻓﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﻣﻲﺍﻓﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺻﻴﺎﺩ ﺑﺎﺷﻲ ﺗﻮ
ﭘﻠﻨﮓ ﺗﻴﺮ ﭼﻨﮕﺎﻟﻢ ! ﻏﺰﺍﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻱ
ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻱ ﻣﺤﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻲ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﻴﻞ ﻭ ﻗﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ؟
ﺗﻮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻬﻢ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯽ
ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺭﻭﺯ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ ...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
rangi rangi
۲۵
اسفند ۹۴

دیشب متاسفانه بدون اینکه وضو بگیرم روی تختم خوابیدم. زیر پتو رفتم تا بعدا وضو بگیرم ولی خاک عالم بر سرم شدو خوابم برد.

از لطف حضرت ولی عصر(عج) دور ماندم حالا چرا خدا میداند...

در اینجا پاک ماندن مشکل است و خیلی چیزا ها قاطی میشود. و قتی انسان از نظر روحی خراب شود، از توجه امام عصر(عج) هم دور میشود.

نماز مغرب را ما فی الذمه به جا اوردم و عشارا ادا به جا اوردم.امروز خیلی ناراحت کننده بود خوشحال بودم که مازم را قضا نکرده ام اما چه نماز خواندنی؟!یک مشت الفاظ را خواندن و نفهمیدن!نمازهایم اصلا روح ندارن و من فقط نگران قضا نشدن انها هستم.

از صبح تا ظهر آب نخوردم...

خیلی عصبانی بودم ولی چه فایده؟ کاش نیامده بودم سربازی! و اینطوری نمیشد!

تنها امیدم به بخشش حی متعال است. هرچه بود از تنبلی و سستی و بی ایمانی بوده است و بس.

شرط کرده ام تا اخر ماه تا نمازم را نخوانده ام نخوابم همین یک داغ برای یک نفر که خودش را نوکر حضرت حجت(عج) میداند بس است!

دست نوشته ای از شهید حسن باقری در دوران سربازی...


پ.ن:تولدشونم مبارکا:) اگه دوست داشتین کادوی تولد یک صلوات هدیه کنین:)

پ.ن: پست زیادی معنوی شد خخخخ

روزگارتون رنگی رنگی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۱
rangi rangi
۲۳
اسفند ۹۴

وخود را به صبوری در ناملایمات عادت ده، که بهترین اخلاق، تلاش برای شکیبایی درمسیر حق است

امام علی(ع)

همین...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۴
rangi rangi
۲۲
اسفند ۹۴

نمیدونم ازچی و از کجا بگم؟نمیدونم وقتی میگن تعریف کن دقیقا از چی باید بگم؟!

ازسختی های مسافرت با اتوبوس وشیش روز توی اتوبوس نشستن بگم؟!

از چهار بعد از ظهر ناهار خوردن وسه صبح شام خوردن بگم؟!

از دو، سه کیلو خاکی که همراه لباسامون این ور و اونور میبردیم بگم؟!

از کیفیت غذا بگم؟!اینکه توی چهار روز فقط دونوع غذا خوردیم؟!

اصلا از حال و هوابگم یا از دوستیا واتفاقات رنگی ای که می افتاد؟!

از صمیمیتی که بین بچه ها بود و مسئول کادر حفاظت وکادر تدارکات و دانشجوی کارشناسی و ارشد نمیشناخت؟!

از رزق هایی که هرروز یک شهید بهت میداد و با قسمتی از وصیتش یک کار رنگی رو بهت یادآوری میکرد؟!

ازکربلا کربلا گفتن بچه توی هردقیقه و هر ثانیه ونیت جمعیشون به امید اینکه آقا روی دوتا اتوبوس از زاىرای پسراشو زمین نمی ندازه؟!

از شرَهانی بگم که مقتلش پر گلهای بهاری شده بود؟!گلهایی که خطر مین براشون مفهومی نداشت وحتی زیر پای شنی تانک های زنگار زده رو آذین بسته بودن؟!ازجایی که آسمون وزمین فاصله ای ندارن و تو صاحب خونه ومیزبانت رو کنارت حس میکنی؟!

یا از پادگان حمیدیه بگم که هنوز صدای نجواهای شبانه ی شهدا رو میشنوی، جاییکه سکوت و تاریکی شبش رعب آور نیست، جایی که بچه ها به تقلید از شهدا سعی میکردن کسی نماز شبشون رو نبینه...

یا از دورکعت نماز داخل قبر پشت پادگان بگم که توی سجدش به گریه می افتی و به جای سبحان ربی...میگی اللهم الرحم ضعف بدنی...

از شلمچه بگم و مراسم ختمی که برای مادر سادات گرفتیم؟!مراسمی که شهدا جلوی در خوش آمد میگفتن؟!مراسمی که روبه کربلا با فاصله ی450 کیلومتری تا حرم برگزار شد؟! 

ازکانال کمیل، فکه، طلائیه، هویزه، چذابه، اروند... از کدوم بگم؟! از میزبان با نام وبی نام و نشون بگم یا از میهمان روسیاه؟!از اشک یا لبخند؟!از دلتنگی ها یا تجدید پیمانها؟!

از اشک حسرت بچه ها موقع دیدن کربلا450k؟! و بازم فریاد کربلا کربلا؟!

از هیچی نمیتونم بگم...

نوشتن کی بود مانند دیدن!

کلا نوشتن راجع به میزبان های این سفر خیلی سخته، نمیشه نوشت، وقتی تمام هنرت رو توی دستات میگیری که فقط دوخط، فقط وفقط دوخط تشکر به جای دلنوشته به خادم قرارگاه بدی و نمیتونی میفهمی نوشتن از این فرشته های زمینی کار هر کسی نیست...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۲
rangi rangi
۱۴
اسفند ۹۴

هو الشهید...

سلام مسافرروزهای عاشقی...

تبریک، طلبیده شدی!کم کم کوله بارتو ببند آماده شو که بریم...

مهمونی عاشقای بانام و بی نامی که دعوتت کردن...

دعوتشونو لبیک بگو:)

...

...

...

این متن پیامیه که دیشب برام اومد 

پیامی که گریه و خنده رو باهم برام اورد!

حال این سفرا به یهویی و بی خبر رفتنشونه ولی خب از اونجایی که سفر قبلی ای که رفتم بی خداحافظی رفتم و بعضی از دوستان ناراحت شدن اینبار اومدم بگم به دیار عشاق برای بار دوم دعوت شدم:) خوبی بدی دیدین حلال کنین:)

دوروز دیگه عازمم🙋روزگارتون رنگی رنگی:)

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۶
rangi rangi
۱۲
اسفند ۹۴

یادمه خیلی سال پیش یه بار که حسابی داغ کرده بودم و از زمین و زمان طلبکار بودم با توپ پر رفتم پیش استادم و گفتم:

چجوری میشه خیلیا که هیچی از دین و ایمان نمیدونن خیلیا که به هیچ ارزشی پایبند نیستن از مال دنیا و نعمتای دنیایی هیچی کم ندارن! ولی به ما که می رسه همه چیز بر اساس قانون و قاعده حساب میشه وکوچیک ترین خطامون از بدو تولد هم توی کارامون دخیل میشه؟!

چجوریه که اونا به ترفت العینی (املاشو یادم نیس:دی) هرچی میخوان فراهمه بعد ماباید چند ماه و چند سال التماس کنیم اخرشم به این نتیجه میرسیم که صلاح نبوده!!!

استادم یه لبخند زدن و گفتن:

برای این سوال چندتا فرضیه هست که ممکن برای هرکسی یه دونش صادق باشه اولی اینکه تو داری ظاهر زندگی اونارو با باطن زندگی خودت مقایسه میکنی! هر کسی ظاهر سازی رو خوب بلده ممکنه اونی که تو میگی دقیقا مثل خودت حسرت زندگی تو رو داشته باشه!

دوم اینکه ممکنه اون طرف کارایی بکنه که تو نمیبینی!  کارایی رو انجام بده که پاداش دنیاییش اینایی باشه که تو داری میبینی! تو به همه ی ابعاد زندگی اون مشرف نیستی پس قضاوت نکن!

واما فرضیه سوم: بعضیا توی بعضی از اصول کلی زندگیشون لنگ میزنن یعنی به یک چیزایی اعتقاد ندارن که باعث میشه خسر دنیا و الاخره باشن ولی خب بر حسب انسانیت یک سری کارای خوب هم انجام میدن خداهم که زیر دین کسی نمی مونه! پس توی همین دنیا باهاشون تسویه میکنه که بعد از مرگ چیزی از خدا طلبکار نباشن!!!

هنوز که هنوزه بعد اینهمه سال فرضیه سوم توی گوشم زنگ میزنه!

هروقت دعاهام مستجاب میشن یا هرچی میخوام سریع فراهم میشه وحشت میکنم! باخودم میگم نکنه واقعا خداهم میخواد بامن تسویه کنه!

نکنه یه روز بگه تو حسابت هیچی نیست! توشه ات سوراخ بوده!

الان بلا تکلیف موندم که خوشحال باشم یا ناراحت؟!

 

اللهم اغفر لی ذنوب اللتی تحبس الدعا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۶
rangi rangi
۱۰
اسفند ۹۴

چند شب پیش مادر خانومی گیر داده بودن که بنده رو از افکار عمیق بکشن بیرون و به کانون گرم خانواده برگردونن، خلاصه کانون گرم دو نفری ما بعد یک ساعت تبدیل شد به دیدن تلویزیون!

برنامه شب کوک! سه تا خواننده اومدن و خوندن اولین خواننده (با عرض پوزش از جامعه خوانندگان) مزخرف خوند به معنای واقعی کلمه!

داورا ^_^

من و مادر خانومی:||||

نفر دوم عالی خوند:)

داورا -_-

من و مادر خانومی(:^_^:)

نتایج نفر اول کارت سبز، نفر دوم کارت قرمز:/

 چند روز پیش یه پست توی یک وبلاگ خوندم هیچی ازش نفهمیدم هیچی ها کاملا بی معنی 

کامنتای ملت: وایییی عزیزززززم عالیی بود فدات شم من عاشق قلمتم

منo_O

مدت زیادیه اینجوری شدم فک میکنم کلا با بقیه فرق دارم چیزایی که بقیه دوست دارن و کلی ازش تعریف میکنن و نمیفهمم کتابایی که معرفی میکنن تو حتی نمیفهمی نویسنده با خودش چند چنده!

یا شایدم جدیدا مده تابع جمع بودن! اینکه از چیزی خوشت نیاد ولی تعریف کنی یا نظر مخالفتو قایم کنی 

یا شایدم چیزایی که کلا مفهوم نداره مدشده و قشنگه!

نمیدونم والا یا مشکل از منه یا ملت یا شایدم مد!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۶
rangi rangi
۰۷
اسفند ۹۴

اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد موضوعات کلی مطرح شد. ایشان در همه ی حرف ها، تاکیدش روی مسائل اخلاقی بود.

یادم نمی رود، قبل از اینکه وارد جلسه شوم، وضو گرفتم ودو رکعت نماز خواندم وگفتم:

" خدایا خودت از نیت من باخبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان"

بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود:

"برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار کردم."

راوی :همسر شهید حسن باقری

پ.ن : از این به بعد هر چند وقت یکی از این داستان کوچولو ها میذارم :))

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۱۷
rangi rangi
۰۶
اسفند ۹۴

فردا یه روز مافوق رنگیه:)) یه روز خیلی خیلی رنگی چون قراره یه اتفاق عالی بیافته:)

فردا تولد کسی که دنیای رنگیه:)

فردا تولد کسی که وقتی میخنده رنگی هیچی از خوشبختی کم نداره:)

فردا تولد کسی که وقتی ناراحت رنگی از دنیا و ادماش و همه چی سیره:)

فردا تولد کسی که رنگی دنیا رو بدون اون حتی برای یک ثانیه هم نمیخواد:)

فردا تولد کسی که رنگی، رنگی بودنش و بهش مدیونه:)

فردا تولد کسی که رنگی احساس مسولیت و وفای به عهد و ازش یادگرفته:)

فردا تولد کسی که رنگی احترام و مهربونی رو ازش یادگرفته:)

فک کنم تا الان دیگه همه میدونن حرف زدن برای رنگی مثه جون کنده!!!

اما هرزچندگاهی به خاطر خودمم که شده نیاز دارم به اعتراف کردن به بعضی چیزا! خب الانم به همین مناسبت اعتراف میکنم:

تاحالا گفته بودم چقد دوست دارم؟!

تاحالا گفته بودم تحمل یک ثانیه اخمتو ندارم؟!

تاحالا گفته بودم وقتی چند روز نمیتونم ببینمت اینقدر بد اخلاق میشم که هیچ شباهتی به رنگی ندارم؟!

تاحالا گفته بودم عاشق مهربونیاتم؟! مهربونیایی که فقط خاص و مخصوص خود خودته و هیچ کس جز من معنیشو نمیفهمه؟!

تاحالا گفتم صدای آوازت اونم صب ساعت6صب بهترین صداییکه میشه باهاش از خواب بیدار شد؟! البته که اینو نگفتم! ولی الان که چند وقته ازش محرومم و با صدای نحس ویبره گوشی بیدار میشم میفهمم!

تاحالا گفته بودم همیشه استرس امتحانام برای این بوده که نکنه یه وخ شرمندت بشم و نتونم زحمتایی که برام کشیدی رو جبران کنم؟!نتونم با جیغ و داد برگردم و نمراتم و نشونت بدم؟!

تاحالا گفته بودم همیشه سعیم این بوده سربلندت کنم و همیشه بهم افتخار کنی؟!

تاحالا گفته بودم چشم پاکی و حیا رو فقط ازتو یاد گرفتم؟!

تاحالا گفتم اصلا تحمل اینو ندارم کسی از گل نازکتر بهت بگه و میخوام دنیا رو بهم بریزم؟!

تاحالا گفتم تحمل ندارم خار به پات بره حتی وقتایی که دستت خراش بر میداره این پتانسیل و دارم که سه تا سطل گریه کنم؟!

تاحالا گفته بودم اون شب که قرار بود برم سبزوار چشمات خیس بود دلم می خواس زمین دهن باز کنه و برم توش ولی چشمات و قرمز نبینم؟!

میدونم! میدونم هیچ کدومو نگفتم! هیچ وقت نگفتم فقط حسشون کردم! فقط بهشون افتخار کردم! 

میدونم قدرتو ندونستم که الان ازت دورم!

ولی همه ی اینا رو گفتم که بگم:

باباجونم:) همه ی زندگیم تولدت مبارک😍😘



۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۹
rangi rangi