حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۳
اسفند ۹۵

دیشب  توی مغازه خانومه اومده بود رنگ مو بخره، یاد عید یکی دوسال پیش افتادم که دسته گلی به آب دادم که همه جا رو سیل برداشت یادش بخیر:)

یادمه از همون اول عادت داشتم به هر کاری یه ناخونکی بزنم ببینم چه حسی داره تجربه کارای مختلف و دوست داشتم 

نزدیک عید بود خاله سرش خیلی شلوغ بود مادر بزرگم هم مثل همیشه به یک چیز خاص گیر داده بود و امانمون رو بریده بود اون هم چیزی نبود جز رنگ کردن موهاشون حتما حتما تا قبل از سال تحویل! این کار هم فقط از خاله برمیومد و بس(به زعم مادر بزرگ جان) نصف روز مونده بود تا سال تحویل ولی هنوز خاله پیداش نشده بود و در به در دنبال کسی میگشت که این مسولیت خطیر رو بهش بسپاره از بد روزگار من در اون لحظه بیکار به نظر میومدم،البته فقط به نظر میومدم چون ما همون روز بلیط داشتیم و باید برمیگشتیم مشهد و من در حال جمع کردن وسایلم بودم خلاصه تا به خودم اومدم دیدم رنگ مو و مواد مورد نیاز تو دستمه!و مادر بزرگ با پیش بند روبه روم!

منم یک لحظه حس پیکاسو بودن بهم دست داد و شروع کردم به قاطی کردن رنگ و شامپو و... بعد اماده شدن رنگ به نظرم اومد رنگش یکم زشت شده، یه رنگ دیگه هم قاطیش کردم و شونه رنگ و برداشتم 

طفلی مادربزرگ خوابش برده بود، منم توی خیال خودم داشتم روی سر مادر بزرگ طراحی میکردم یادمه یه منظره کشیدم که بعدا هرکار کردم روی کاعذ نتونستم بکشم، جاتون خالی خیلی خوب شده بود کلی درخت، یه رود که از کنار درختا رد میشد، رشته کوهایی که خورشید پشتشون قایم شده بود و خلاصه منظره ای شده بود که توی واقعیت هم پیدا نمیشد

بعد از تموم کردن طراحیم کلاه و گذاشتم روی سر مادر بزرگ و رفتم پی اسم و فامیل بازی کردن با دختر خاله هام و کلا فراموش کردم... 

خلاصه بعد یک ساعت رفتم که به نقاشیم سر بزنم، با یه قلمو  پشت گوش چپم  و یه اخم کوچیک روی صورتم رفتم کلاه و برداشتم...

صحنه ای که دیدم قابل توصیف نیست به صدم ثانیه نرسیده تمام بدنم عرق کرد، دستام یخ کرده بود سریع کلاه و گذاشتم سرجاش و چندتا نفس عمیق کشیدم خودم و نباختم و گفتم هنوز رنگ نگرفته باید یکم دیگه باشه تا خوب جا بیافته خلاصه فرار کردم،هربار که کسی احوال مادر بزرگ و میپرسید میپیچوندمش و مادر بزرگ خودش هم خواب رفته بود...

بعد خداحافظی و حرکت کردن به سمت راه آهن زنگ زدم به خاله و فقط گفتم حلالم کنین جوونی کردم ... 

بعد اون قضیه هیچ وقت خاله بهم نگفت که مادر بزرگ بعد از دیدن ایینه چه چیزی به زبون اوردن فقط بهم گفت که موهاشون صورتی شده بوده اونم چه صورتی ای! خیلیا بعدا ازم خواستن که بگم چه موادی رو ترکیب کردم که از دوتا رنگ قهوه ای صورتی بدست اومد ولی من هیچ وقت نگفتم بلاخره وارد نا واردی گفتن...

روزگارتون رنگی رنگی 🙋 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۴۵
rangi rangi
۱۲
اسفند ۹۵

پسر حرف مادر را زمین نمی گذارد...

می گویم:

مادر جان شما با این حالِ ندارتان، دعای آمدن 

پسرتان را بخوانید...


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۱
rangi rangi
۰۲
اسفند ۹۵

چند وقتیه فهمیدم قدر خونه رو هیچ کس نمیدونه!حتی اونی که توی نقطه صفر مرزی داره میجنگه، حتی اونی که روی آبهای ازاد داره میجنگه و چند ماهه از خانوادش دوره، و حتی تر اون زوج های جوونی که اول زندگی مجبورن از هم دور باشن!

قدر خونه رو ما میدونیم که چهاااااار تا "فاطمه" داریم توی خوابگاه چهااااار نفر میفهمین؟

من هیچی دیگه از این زندگی نمیخوام کلا ناامید شدم ازش:|


۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۴۳
rangi rangi