حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۵
بهمن ۹۴

خدایا!!!!!!

 چمران نیستم که برایت زیبا بنویسم...

همت نیستم که برایت زیبا شهید شوم ....

آوینی نیستم که برایت زیبا تصویرگری کنم...

متوسلیان نیستم که برایت زیبا جاوید شوم.

بابایی نیستم که برایت زیبا پرواز کنم.

 پرنده پر شکسته ای هستم. که نیاز به مرهم دارم.

پس پروردگارا خودت مرهم زخمهایم باش


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۰
rangi rangi
۲۰
بهمن ۹۴

دوستان جان دوس نداشتم توضیح بدم ولی مثی میگن ممکنه سوءتفاهم بشه پست قبل کاملا یهویی بود برای یک دختر شهید:)

دوس داشتم همینجوری یهویی بمونه بدون توضیح و به عبارتی بدون شرح ولی خب چون وسطاش یکم احساساتی شدم امکان اینکه برداشت اشتباه بشه هس:))

همین!

ده فجرتون رنگی رنگی:))

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۹
rangi rangi
۲۰
بهمن ۹۴

همین اول اگه ناراحتتون کرد ببخشید :)


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۷
rangi rangi
۱۷
بهمن ۹۴

چند وقت پیش حجة السلام شهاب مرادی توی پیج اینستاشون این عکس و گذاشته بودن وخواسته بودن هرکس هرچی به ذهنش میاد راجع به چهره وحال و هوای این بچه بنویسه:))


همون اول متوجه شدم منظورشون چیه چون اتفاقا همین چند وقت پیش این بحث روانشناسی رو خونده بودم:)ولی با اینهمه نوشتم!

نوشتم: داره فک میکنه مامانش چرا بهش اجازه نمیده بره زیر بارون بازی کنه؟!مگه بارون بده؟!اما بازم ناراحت نیس چون به جایزه ای که مامانش بهش میده برای اینکارش فک میکنه خوشحال میشه^_^ 

خلاصه ایشون دقیقا همونطور که حدس میزدم جملات و نظرات هر فرد و به ضمیر ناخود آگاهش ربط دادن :)

اما نکته جالب این جا بود که ایشون برخلاف همه توصیه کردن اگر دلتون میخواد کاری بکنید به خاطر یک سری منطق الکی انجام نمیدین حتما اون کار رو انجام بدین که اینکارم باز دلیل علمی داره:)

القصه هرچی فک کردم دیدم فانتزیای من به دیوونه بازی بیشتر شبیه تا فانتزی گشتم گشتم تا یه دونه معتدلشو پیدا کردم! 

ازبچگی همیشه دوست داشتم به خورشید نگاه کنم اما هر دفعه مادر خانومی کلی دعبام میکردن :(که کور میشی بچه:| این کارا چیه:(

امروز طلوع افتاب تو راه بودم تو دل بیابون یهو یاداین پست و این فانتزی قدیمی افتادم^_^

با خودم گفتم چشم میخوای چیکار سرت سلامت-_-

زل زدم به خورشید:))

خیلی خوب بود میشه گفت عالی بود:))اینکه بلاخره یکم از اون محافظه کاری دراومدم و یکم به حرف کودک درونم گوش دادم یک طرف اینکه فهمیدم خورشید باتصوراتم کلی فرق داره یک طرف:)

همیشه توی نقاشیام خورشیدزردِ زرد میکشیدم بایه عالمه اشعه نارنجی و قرمز دورو برش همیشه هم فک میکردم این اشعه ها واقعنی هستن اما امروز باکمال تعجب دیدم نیستن!و خورشید نارنجیه-__-

بعد از چنددقیقه دیدم خورشیدچهارتاشدo_O یکم فک کردم بعد فهمیدم چشمام داره البالو گیلاس میچینه!

القصه حس عالی ای بود:) مثه یه گردش علمی:))

نمیدونم چه رسمیه ادما هیچ وقت راضی نیستن!

وقتی بارونه میترسن خیس بشن!

وقتی افتابه پوستشون خراب میشه!

وقتی برفه سرده و سرما میخورن!

وقتی باده...

لذت بردن از زندگی رو هیچ وقت یادمون ندادن!

زندگی همین!

زندگی کن امروز :)))

روزگارتون رنگی رنگی:)

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۷
rangi rangi
۱۶
بهمن ۹۴

عبدگریز پای من چرا زمن جداشدی؟!

بردرغیر رفتی و دور زآشنا شدی؟!

قرارما نبود این، مرارها کنی چنین

دیده زهم گشاببین خود به کجا رها شدی

بنده ی بی وفای من، عبد گریز پای من

چراگریختی زمن چه شد کی بی وفا شدی؟!

هرچه گناه کرده ای عفو نمودم از کرم 

هرچه صدازدم تورا باز زمن جداشدی

حاصل خویش سوختی وصل مرا فروختی

اسیر نفس گشتی و هوایی هواشدی

من همه هست خویش را بهر تو خلق کرده ام

توهمه را ندیدی وغرق یم خطا شدی

خداست یار و یاورت چگونه نیست باورت

دمی به خود بیا ببین که غافل از خدا شدی 

رشته وصل ماوتو پاره نمی‌شود بیا 

خدای تو منم چرا بنده ی غیر ما شدی؟

مرا بس است آه تو گذشتم از گناه تو 

دست بده به دست من از چه گریز پا شدی؟

خداست باتو "میثما"تو نیز باش با خدا 

به سوی دوست کن سفر در به درِ کجا شدی؟ 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۱
rangi rangi
۱۲
بهمن ۹۴

یادمه مادر خانومی همیشه میگفتن بین رفتن و موندن اونی که می مونه همیشه براش سخت تر میگذره!!!چون اونی که میره سرش گرم میشه و فراموش میکنه.اما طبق تجربیاتی که تا الان داشتم اونی که میره براش سخت تره!

چون یاد و خاطره اونایی که جاشون گذاشته همیشه همراهش همیشه مهربونی و خوبیاشون یادش...

بیاین یه قراری بذاریم!

از این به بعد اگه کسی مجبور به رفتن شد اذیتش نکنیم!اینقدری مهربون نباشیم که نتونه بره!اینقدی باهاش خوب نباشیم که بعد رفتنش رنگی رنگی ترین چیزا و اتفاقات براش خاکستری بشه!

یه جوری باشیم که رفتن براش راحتتر باش

اصلا چه قانونیه که وقتی کسی میخواد بره همه بیشتر هواشو دارن و اینقدر محبت میکنن که شرمنده میشه با تمام مجبور بودنش روی رفتن نداره؟!

بیایم وقتی کسی مجبوره درکش کنیم!

یکم فقط یکم سرد باشیم که جاده براش زهر نباش که اینا همه غمباد نشه توی گلوش!!!

همین:)

قبول ؟!

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۸
rangi rangi
۱۲
بهمن ۹۴

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۰
rangi rangi
۰۵
بهمن ۹۴

این روزا درگیر جریانای عجیبی شدم که تا سه چهارماه امم نه یکم قبل تر تا یکسال پیش!اصلا تصورشم نمیکردم که یه روزی قاطی این موضوعات بشم، برام جذاب باشن و همش بخوام که بیشتر بدونم وبیشتر دنبال کنم!

این روزا با یکسری ادمای جدید اشنا شدم به نظرم ادمای عجیبین! یا نه من عجیبم!

دارم تمام سعیمو میکنم که دنیا رو از دید اونا ببینم ولی خب چشمای من با چشمای اونا؟ میدونم خیلی فرق داره اندازه زمین تا اسمون! اگه الان بخوام از دید و نگاه خودم حرف بزنم باز محکوم میشم به عدم اعتماد به نفس خود کم بینی و از این حرفا ولی خودم که میدونم چه خبره...

پس فعلا این اول کاری ازخیر نگاه کردن دنیا از چشم اونا گذشتم...

اما یه دید دیگه هم هست که باتمام قدرت دارم سعی میکنم به اون نزدیک بشم!

اما فاصلم با اونم خیلی زیاده :"(

اونم از دیدکسایی که باعث رفتن و موندگار شدن نفرات قبلی میشن!کساییکه اگه نباشن اونا آسمونی نمیشن کساییکه جهاد زینبی میکنن:)

سختهههههههههههههههه

من خیلی فرق دارم:"( دورم ازشون خیلیییییییییییییی دور!

اما حداقل زندگیشونو سختیشونو که میتونم دنبال کنم حداقلش اینه اینقد به خداجونم غر نمیزنم برای یه ذره سختی و دلگیریه کوچیک حداقلش اینه با این غر غرا باعث خنده فرشته ها نمیشم:/ یکم غرورم حفظ میشه:|

اگه اشتباه نکنم همه چی از اون شب توی مهدیه دانشگاه شروع شد! اون بچه ی دوساله و گریه هاش! اون همسر شهید مدافع حرم! اون مادر...

اره گریه های همونا بود...

کتابای دفاع مقدس؟عکسای شهدا؟ کلیپ های شهادت وجهاد؟ مستند؟ اشک برای خانواده و فرزند شهید؟؟؟!

من؟ رنگی؟؟

خیلی عجیبه نه؟

الان که فک میکنم حق دارن بگن عجیب شدی! اما ترسناک نشدم :دی

هیچ چیز توی زندگی ما اتفاقی نیست، هرکی که میاد و میره، هر اتفاق همه یه نشونه است 

هوووم از تمام این اتفاقات فقط میدونم که یکی داره هولم میده!



دارم سعی میکنم چشمامو روی خودم ببندم  تا اسمونو ببینم...

مثه اونا حتی اگه شده برای یک مدت کوتاه!

الهی وربی من لی غیرک...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۶
rangi rangi
۰۳
بهمن ۹۴


+ خسته شدم مرتضی، دلم گرفته...

+ اینهمه چراغ توی این شهر بزرگ، اما هیچ کدوم  چشممو روشن نمیکنه...

+اینهمه چشم توی این شهر بزرگ، اما هیچکدوم  دلم و اروم نمیکنه...

+ دلتنگ رفتنم...

+ دلتنگ آسمونم! این شهر آسمون نداره...


_ آسمون همه جا هست حتی اگه ته چاه باشه یا توی زندون هارون الرشید...

_فقط کافیه چشماتو بازکنی و آسمون بالای سرتو ببینی...

_برای دیدن آسمون چشماتو روی خودت ببند...

_چشماتو ببند...


پ.ن: برای بار هزارم دیشب دیدمش ولی بازم مثه همیشه سه تا سطل اشک ریختم...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۱
rangi rangi