حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۸
خرداد ۹۶

همیشه از وابستگی دخترا به باباهاشون میگن، همیشه عشق دخترا به باباهاشون و مثال میزنن ولی اینبار میخوام قضیه رو برعکس بگم!

امروز خودم و گذاشتم جای پدری که امروز تولد دخترشه، از چند وقت قبل هربار که دخترش میگفت چند روزه دیگه تولدمه بعضیا حواسشون باشه لبخندی میزد و برنامه ریزی میکرد که چجوری خوشحالش کنه، کادو خریده بود،کلی ذوق و شوق داشت که سورپرایزش کنه...

خودم گذاشتم جای پدری که هر روز دخترش و میبینه و قند تو دلش اب میشه که دخترم خانووووم شده، چند روز دیگه 20سالش میشه ان شالله که عاقبت بخیریش و میبینم...

بابایی که هرشب توی نمازاش برای سفید بخت شدن دخترش دعا میکنه و از خدا میخواد دستش و بگیره

امروز باباش از صبح زود منتظر دخترش بود، کلی تدارک دیده بود برای تولدش ولی...

ولی وقتی اومد بهش تبریک بگه و براش دعا کنه، از اون دعاها که خدا قول داده مستجاب کنه، دید دخترش نیست!

دخترش با یکی که نباید خوشحالیش و تقسیم کرده بود دخترش اون و به باباش ترجیح داده بود، خرس صورتی اون و، تعریف و تمجید اونو پست تبریک اون و با دعای خیر پدرش عوض کرده بود...

نمیدونم و نمیخوامم بدونم که به اون پدر چی گذشت ولی میدونم مهربون تر از این حرفاست، کادوش و گذاشته روی میزش و چشم گریون و  دل گرفته، از اینکه یکسال دیگه هم گذشت ولی دخترش بازم یه نفر که نباید و به باباش ترجیح داده، رفت...

توی تولدا و عروسیامون چه خبره؟! بابامون و توی خوشیامون دعوت میکنیم؟!یا فقط وقتی کارمون گیره میریم سراغش؟!


الهی بلحجة...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۱
rangi rangi
۰۱
خرداد ۹۶

یادمه کوچیک تر که بودم وقتی کسی بهم میگفت بزرگتر از سنت میفهمی کلی ذوق می کردم و بادی به غبغب مینداختم که اره من بیشتر میفهمم، خیلی چیزا رو که باید چند سال دیگه درک کنم و بهش برسم الان تجربه میکنم حس خیلی خوبی بود دنیا دیگه مثه من نداشت و همچی بر وفق مراد بود...

ولی الان چند وقته این قضیه داره اذیتم میکنه، خوشیای همسن هام به نظرم لوسه، از دوستام بریدم، از همه ی تفریحات قدیمم بریدم، خیلی چیزا رو نباید بفهمم، خیلی چیزا رو نباید درک کنم ولی متاسفانه میفهمم، میفهمم و میریزیم تو خودم چون زیاد اهل زجه زدن نیستم هیچی نمیگم که فلانی ناراحت نشه به روی خودم نمیارم که فلانی خجالت نکشه، جواب بقیه رو خودم میدم که خدایی نکرده فلانی اب تو دلش تکون نخوره

استاد میگفت "از نظر سقراط نظم یعنی هرچیزی جای خودش باشه" احساس میکنم نظم زندگیم بهم ریخته، بزرگترا دوست دارن بپیچوننم و بگن بچه است نمیفهمه و ردبشن برن ولی...

دوست دارن به ساز اونا برقصم و دم نزنم نمیشه 

رک بگم دوست دارن نفهمم و کارشون راحت بشه

ولی از بد روزگار از بچگی با بقیه فرق داشتم 

الان میفهمم فرق دردناکیه اینکه ببینی و لبخند بزنی و بگی به درک ولی بذارن پای نفهمیت!

خسته ام دارم بیشتر از ظرفیتم تحمل می کنم 

یه چیزی گلومو فشار میده که برعکس قبلنا جایی ندارم خالیش کنم، حتی اینجا...

شاید بعدها به بچم یاد بدم نظم داشته باشه هرچیزی و به موقع درک کنه سعی نکنه بار سنگین تر برداره هم قدم با هم سن هاش باشه اینجوری ارامش بیشتری داره:)



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۴
rangi rangi