حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
دی ۹۴

یادش بخیر...

اون روزا خیلی تنهابودم مثل این روزا سخت درگیر امتحانا یک روز غرق در رویاها و خیالات خودم بودم و دست کودک درونم و گرفتم و زدیم به دل خیابون می رفتیم ومی رفتیم اینقدر رفتیم که دیگه برای هیچکدوممون رمقی برای راه رفتن نمونده بود دوتا بستنی گرفتم و نشستیم روی یک نیمکت...

دقیق یادمه غرق حرف و صحبت باکودک درونم بودم که از دور دیدمش مظلومانه داشت مارو نگاه میکرد رد نگاهش رو دنبال کردم دیدم خشک شده رو بستنی دستم! زهرمارم شد بلندشدم و انداختمش سطل اشغال و باز راه افتادیم رفتیم خونه ولی تمام طول راه چشمای قهوه ای و درشتش از جلوی چشمم کنار نمیرف...

یک چیزی توی نگاهش بود که میگف اونم تنهاس مثل من و کودک درونم چشماهاش داد میزد که اونم از دنیای ادما خسته اس.

فرداش تصمیم گرفتم دوباذه برم ببینمش شاید شد و باهم دوست شدیم شاید سه تایی دنیای رنگی تری داشته باشیم راه افتادم رفتم و اروم بدون اینکه بفهمه روی همون نیمکت نشستم اینبار نگاهش سمت دیگه ای بود ولی اون تنهایی هنوز توی چشمای قهوه ایش بود؛ هرعابری که رد می شد رو بادقت نگاه می کرد ولی نمیدونم چرا ساکت بود جلوتر رفتم نگاهش رو برگردوند چشم تو چشم شدیم هول شدم، صدای قلبم رو می شنیدم می گف خودش خودِ خودش چند ثانیه بهم خیره شد تمام حرفایی که اماده کرده بودم یادم رفت از شیر برنج بودم حرصم گرفته بود بهم لبخند زد حس کردم دیگه کار تمومه بدون اون هرگز اما خوب عجله کار شیطونه باید صبر میکردم باید جو خونه وازهمه مهم تر مادر خانومی رو برای روبه رو شدن باهاش آماده میکردم.

چند روز گذشت یابهتر بگم چند قرن گذشت همش تو فکرم باهاش حرف میزدم حسابی گوشه گیر شده بودم باخودم میگفتم اگه باهاش دوست بشم دیگه هیچکدوم تنها نیستیم چشمهاش اندازه ی یه دنیا حرف داش...واییی اون لبخندش...

بلندشدم یا رومی روم یا زنگی زنگ رفتم بهش پیشنهاد دوستی دادم اونم برخلاف تصورم خیلی زود قبول کرد بهش قول دادم خیلی زود با مادرخانومی صحبت کنم اونم با همون نگاهش قشنگش گفت که منتظرت میمونم...

شب که به مادر خانومی گفتم نمی دونید چه آشوبی شدهمون داد و بی دادهای همیشگی ولی من بدون اون نمیتونستم گفتم یا اون یا هیچکس و زدم بیرون.

کارم شده بود از دور نگاه کردنش بلاخره مادرخانومی باهزارتا شرط و شروط قبول کردن.

رو پا بند نبودم رفتم دنبالش و با کمال احترام وتشریفات اوردمش خونه:)

ولی مادرخانومی حتی به استقبالش نیومدن تو گپشش گفتم ناراحت نباش درست میشه بااینکه ناراحت بود ولی قبول کرد:)تا صبح گفتیم و خندیدیم... 

یادش بخیر هنوز که هنوزه بعد پنج سال هنوز بهترین دوستمه وهمه بهمون حسودی میکنن حتی مادر خانومی! هروقت بغلش میکنم وباهاش حرف میزنم با حرص داد میزنن اون خرس مسخره گنده رو بزار کنار بیا کارت دارم منم با اخم میگم تا اسمشو نگین نمیام مادر خانومی هم عین بمب درحال انفجار درحالی که دندوناشونو بهم فشار میدن میگن لدفن پونیو خانومو بزارین کنار تشریف بیارین کارتون دارم

پونیو هم باهمون نگاه همیشگیش مثل روز اول میگه برو منتظرت میمونم...


۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۳
rangi rangi
۲۸
دی ۹۴

گاهی وقتا دلت میخواد بری! بری واز همه دل بکنی!

بری و تظاهر کنی که بقیه اصلا برات مهم نیستن!

بری و همه رو به حال خودشون بذاری و حتی اندازه یه ارزن شک نداشته باشی که رفتنت و میفهمن یانه؟!اینکه براشون مهم بودی یانه؟!

بری و خیلی هارو به حال خودشون بذاری، بذاری هرچی دلشون میخواد بگن 

 حتی سه تا ستاره ای که از پنجره اتاقت دیده می شن هم دیگه برات مهم نباشن، دیگه هرشب چک نکنی که هرسه تاشون کنار هم باشن و یه وقت یکیشون تنها نمونده باشه، چک نکنی یه وقت دل یکیشون نگرفته باشه یه وقت یکیشون کم نور نشده باشه، یه وقت...

بری تا یکم خستگیتو برطرف کنی، بری تا بفهمونی بهشون از این حرفا بیزاری 

بفهمونی اگه جایی هستی به خاطر خودت اگه باکسی حرف میزنی یا شوخی میکنی...

بری و تنهاشون بذاری با تمام حرفای صدمن یه غازشون، بری تا سرگرمیشون رو ازشون بگیری تا شاید دست از سرت برداشتن...

بری و بری و بری تا از اونور کره زمین بیافتی پایین ببینی چترنجاتی که عمرت و پاش گذاشتی کار میکنه؟کسی که همیشه صداش زدی میاد دستت رو بگیره؟!

گاهی وقتا دوست داری مسافر بشی! یک دوره گرد که به هیچی به هیچ جا وابسته نمیشه! هیچ علاقه ای نداره و راحت میتونه دل بکنه و دنبال علایقش بره، دوره گردی که فقط ازش یک رد پا میمونه:)

اما...

بعدش باخودت میگی:

رفتن یعنی قبول شکست بدون جنگیدن...

رفتن یعنی جا زدن...یعنی تا تهش نموندن

رفتن یعنی بز دلی

رفتن یعنی اعتماد نداشتن به اون بالایی

رفتن یعنی قبول کردن تمام اراجیفی که پشت سرت میگن

رفتن یعنی تنها گذاشتن کساییکه فقط تو رو دارن

رفتن یعنی شکستن کساییکه تو تنها امیدشونی

رفتن یعنی رفیق نیمه راه بودن

رفتن یعنی ضعیف بودن

ونمیتونی بری!

چون وابسته ای

چون تنهایی

چون کسایی رو داری که فقط برای اونا میجنگی و هستی

چون کسایی رو داری که تمام زندگیتن و نبودشون یعنی نبود خودت

چون به چک کردن و حرف زدن با سه تا ستارت معتادی 

چون میدونی همه جا اسمون همین رنگه 

چون میترسی که چتر نجاتت و خوب نساخته باشی و به موقع باز نشه

چون میدونی آدما، دوره گردا رو دوس ندارن وفقط تو قصه ها راجع بهشون شنیدن...!

وتو می مونی...

مثه همیشه...



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۱
rangi rangi
۲۷
دی ۹۴


الا یاایهاالساقی...

مبادا مشکلی افتد!!!

نخستین شعر از حافظ

کمی ترسانده ماهارا...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۳
rangi rangi
۲۴
دی ۹۴

من موندم این سوسول بازیا چیه جدیدا مد شده این جوونای حالایی چرا اینقدر رویایین؟!

اقامون داره بهم فک میکنه:|

جمله ایه که این روزا زیاد شنیدم به حد مرگ ازش متنفرم:|

ساعت جفت:/

خدااونیکه اولین بار این چرندیات و گف بذاره لای درمترو الهی:/

چرا عصبانیم؟؟؟؟؟

خب بعله اگه شماروهم بعد۲۴ ساعت بیخوابی با جیییییغ بنفش از خواب بیدارمیکردن که ساعت جفته اقامون....:|همینقدر عصبانی میشدین

یاموقع درس خوندن هی زارت و زارت اس ام اس و پی ام میومد که فلانی ساعت جفت دیدم:/

یا‌حتی مورد داشتیم یک نصف شب پی ام داده یکی داره بهم فک میکنه وتو فقط مجبوری بگی به پای هم کوربشین الهی:/

یه مدت بود جرعت نمیکردیم حرف بزنیم تا یک کلمه رو همزمان میگفتی هوار میشدن روسرت که اگه موهات و بکشم ارزوم براورده میشه:|نصف دخترای مدرسه سرهمین ارزوها کچل شدن رف

یا هزارتا ازاین خونوک بازیای دیگه

ببخشید این پست یکم صریح بود ولی اعصاب برا ادم نمیذارن که:/



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۴
rangi rangi
۲۳
دی ۹۴


اندر احوالات این روزای یک رنگی طفلکی!

پ.ن: ازجمله نقاشی های یهویی...:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۶
rangi rangi
۲۰
دی ۹۴

یادت نرود بانو !

هربار که از خانه پا بیرون می گذاری

گوشه ی چادرت را در دست بگیر وآرام زیر لب بگو

هذه امانتک یا فاطمه الزهرا(س)

بانو...! مراقب ارث مادری ات باش!

پ.ن:مواظب باش حیات گم نشه، مواظب باش دورت نزنن...

پ.ن: دیدن بعضی چیزا واقعا درد آوره...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۵
rangi rangi
۱۹
دی ۹۴



+خداروشکر یکی از شاخ ترین امتحانام تموم شد:) اولیش که خوب بود امیدوارم تا اخر همینجوری پیش بره!

+درحال حاضر تا سرحد مرگ خوابم میاد دیشب تا صب کلا احیا داشتم:/الان فعلن نظری ندارم دیگه! 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۷
rangi rangi
۱۵
دی ۹۴

بعضی چیزا توی خونه ی ما هیچگونه توجیح علمی، عملی، منطقی، وحتی گاها تخیلی نداره:| مثه کاربرد ماشین لباسشویی :/


توی خونه ی ما کاملا دموکراسی برقراره کاملا دموکراسی، اما این دموکراسی گاهی وقتا بیشتر به سمت نظرات مادر خانومی سوق پیدا میکنه:/وما حتی به عنوان حقوق شلغم هم شناخته نمیشیم:/


یا من معنی کاربرد ماشین لباسشویی رو بد فهمیدم یاواقعا مادرخانومی فک میکنن ماشین لباسشویی خسته میشه وگوناه داره نمیفهمم واقعا ولی من با این یه تیک آهن مشکل دارم:/ وآخرش توخونمون دست به انقلاب صورتی با خالهای ابی فیروزه ایه میزنم :|

قوانین حاکم بر ماشین لباسشویی:


+ قبل از انداختن شلوار لی درماشین لباسشویی قسمت پاچه شلوار بادست شسته شود.(تنبیه باخودکار بین انگشتان)


+ قبل از انداختن پیراهن های آقای پدر داخل ماشین قسمت سرآستین و یقه با دست شسته شود.(درصورت تخلف متخلف محکوم به خوردن سه وعده اسید درروز میشود)


+ قبل از انداختن جوراب داخل ماشین حتما با دست و با کف فراوان شسته و آبکشی شود(در صورت تخلف همه لباسها دوباره آبکشی میشوند)


+ از انداختن هرگونه روسری حریر، ساتن، نخی، چدن، تفلن حتی داخل ماشین جدا بپرهیزید (خطرتیربارون)


+ از انداختن لباس هایی که حتی یک دهم درصد امکان رنگ دادن دارن جدا بپرهیزید(خطر صندلی الکتریکی)


+ به انداختن مانتو های کتان و مانتوهایی که جنسشون هنوز برای مادر خانومی مشخص نشده حتی فکر هم نکنید (خطر اعدام با کش)


+ مشکی ها با مشکی ها رنگی ها با رنگی ها


+ از انداختن لباسهای سگگ دار با دکمه های شاخ داخل ماشین جدا بپرهیزید( خونتون گردن خودتون)


پ .ن :احساس همزاد پنداری خیلی شدید و عمیقی با کوزت خدابیامرز دارم:|روحش قرین رحمت:/

پ.ن : تنها دلیل قانع کننده ای که طی این چندسال بدست اوردم اینه که ماشین لباسهارو تمیز نمیشوره:/ (هیچ کی نیس بگه پس عمه....:/الهم صل علی محمد و آل محمد:|)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۰
rangi rangi
۱۴
دی ۹۴
عشق فقط به وصال یار و فراغ یار ختم نمیشه! همه ی عشق اونی که جامعه امروزی ازش یادمیکنه نیست. 
بعضی از عشق ها هستند که خیلی عمیقن به قدری که با تک تک سلولات حسشون میکنی.
عشقی که فراق وافسردگیونرسیدن نداره، بی حد و حصره وشاید دوبرابر احساس و علاقه ای که خرج میکنی رو پس بگیری.
ولی این عشق کار هرکسی نیست این عمیق بودن وتحمل این حجم از مهربونی کار هرکسی نیست، یک سری آدم خلق شدن که فقط مهربون باشن، خلق شدن به بشریت عشق بورزن، این افراد هستن که اون بالایی رو یادت بیارن، کسایی که میدونی لبخندشون واقعیه 
اینا همونایی هستن که مابه اسم سندرم داون میشناسیمشون!
این بچه ها وسعت روحشون قابل اندازه گیری نیست، همونجوری که اومدن به همون پاکی و زلالی موندن و هیچ سیاهی ای روی قلبشون نیست.
خیلی وقتا به خاطر دل پاکشون ترد میشن کاش یادمون باشه این بچه ها مایه خجالت و ننگ کسی نیستن وشاید از خیلی از آدما شریف تر باشن و خیلی وقتا دعاهاشون خیلی زودتر از ما میگیره
اونا یک نوع امتحان برای اطرافیانشون هستن...
کاش بشه اینقدر خودخواه نباشیم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۴
rangi rangi
۱۰
دی ۹۴

از قدیم گفتن هرکسی را بهر کاری ساختن! رنگی جماعتم بهر کارخونه نساختن (البته منظور از رنگی در این مصرع اینجانب میباشم سوء استفاده ممنوع)

بعله من توی خونه دست به هرچی میزنم این پتانسیل و داره که پشت سرم منفجر بشه:| برای همین اصولا دست به چیزی نمیزنم 

ولی از اونجایی که یک رنگی توی خونه هم باید فرد مفیدی باشه و خیرش به دیگران برسه دیروز تصمیم گرفتم یک دستی به سرروی خونه بکشم که چشمتون روز بد نبینه یک دسته گلی به آب دادم که از دیروزهربار مامانم صدام میزنن تمام سلولای بدنم باهم اپرا میخونن اگر بار گرااااااان بودیم ووووووو رفتیییییییم :|

بعله حالا این دسته گل من چی بود:

داشتم همینجوری دور خونه میگشتم و جارو و گرد گیری و وسایل اضافه رو جمع و جور میکردم که دیدم به طرز خیلی عجیبی دور تا دور خونه بطری  آب معدنی یک نفره جمع شده حالا اینکه این بطری کار خودم بوده یا دیگری مهم نیس مهم جمع آوریشون بود 

خلاصه من تمام این بطریارو جمع کردم اون یک ذره آبی که تهشون مونده بود و خالی میکردم و حواله اشغالیون میکردم که چشمتون روز بدنبینه (حالا تا اینجارو داشته باشین تا من اونور داستانم توضیح بدم بعد برمیگردیم)

سال پیش مادر خانومی ما به صغری خانوم زن همسایه سفارش عرق نعنا داده بودن از اون عرق نعناهای اصل و خانواده دار که خداتومن قیمتش بود صغری خانومم با کلی منت گذاشتن و بد قولی کردن و خلاصه دنگ و فنگ یک بطری یک نفره کوچیک به مادر خانومی ما عرق نعنا تحویل داده که هر یک قطره اش شفا بود مادر خانومی ما طی این یکسال با یک قطره این دل درد تمام فامیل و اهالی محله و خلاصه دوست و آشنا رو شفا داده بودن

القصه نمیدونم چی شده بود این بطری مادر مرده قاطی بطری های آب شده بود من بخت برگشته خالیش کردم توی سینک  ظرفشویی و همینجور که داشتم سوت میزدم بطریشو له و لورده کردم و انداختم توی سطل زباله که دیدم یه عطری میاد!!!

فک کردم که توهم زدم و اینا که دیدم نه هی این بو داره شدید تر میشه بعد به بطری له شده یک نگاهی انداختم دیدم بعلهههههه:/ سند اعدام خودمو امضا کردم

خلاصه هرچی آب ریختم توی سینک و هرچی ظرف شستم بوی این عرق نعناهه نرفت که نرفت:|

مجبور شدم یه عمل کاملا غیر رنگی و ضد حقوق بشر انجام بدم ولی به جان شما نباشه به جان جوجه رنگیای دختر صغری خانوم مجبووووووور بودم مجبوووووووور میفهمین که...

جورابای آقای پدر که اگه اشتباه نکنم یک هفته ای شسته نشده بودن و بی شباهت به جورابای علی مشهدی نبودن و انداختم توی سینک و با دستکش شروع کردم به شستن ولی بهتر نشد که هیچ بدترهم شد

از دیروز سینک بوی باقالی میده:|



۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۱۴
rangi rangi