اتا الان فکر میکردم هروقت کسی کمکی ازم خواسته و درتوانم بوده کمکش کردم تا الان فکر میکردم حداقل اگر کاری برای کسی نمیکنم میتونم به حرفاش گوش بدم ولی الان فهمیدم همش یه خودخواهی بوده!
الان که فکر میکنم اون احساس ارامش بعد گوش کردن به حرفای بقیه یااون احساس مفید بودن بعد کمک کردن به بقیه به خاطر خودخواهی بوده نه دیگر خواهی!
وقتی توی اوج حال خوبم و خوشحالیم دوستم یه اتفاق فوق بدتوی زندگیش میافته و من فقط به یک دیدار حضوری و چندتا پیام راضی میشم!
وقتی دوستم داره روزای پر تنش و پر استرسی رو میگذرونه و من بازم فقط به یک پیام دل خوش کن که توکل کن و ان شالله خیره بسنده میکنم!
یاهزارتا ماجرا و اتفاق دیگه که حضورم شاید یک اپسیلون مفید بوده و من شونه خالی کردم چون حال خودم و دلم خوب بوده!
یه جای کار رنگی میلنگه...
قبلا می توانستم دختری بیفکر و بیخیال و آسوده باشم، چون چیز ارزشمندی نداشتم که از دست بدهم!
ولی حالا تا آخر عمر یک نگرانی بزرگ خواهم داشت و هر وقت که تو از من دور باشی به همهی اتومبیلهایی فکر میکنم که ممکن است تو را زیر بگیرند
یا همهی تختههای اعلامیهای که ممکن است روی سرت بیفتد
و یا همهی میکروبهای وحشتناکی که ممکن است بخوری ...
آرامش خیالم تا ابد از بین رفته است!
ومن یتوکل علی الله فهو حسبه :))