۲۷
فروردين ۹۵
میدونین؟ خوب نیست که آدم دستش برای بقیه رو بشه!
اینکه وقتی ناراحتی همه از کارات متوجه بشن از حرفات حتی از سکوتت یا وقتی خیلی خوشحالی همه بدونن خوشحالی یا از روی جیغ جیغات یا از روی پشت سرهم حرف زدن و سوال پرسیدنت !
میگن خوبه ادم آروم باشه نه بایک خوشحالی همه دنیارو خبر کنه یا نه با یک ناراحتی تارک دنیا بشه !
وقتایی که میرم پشت پنجره و دستامو میکنم تو جیبم و یک ساعت زل میزنم به منظره ی نچندان دلچسب دانشکده بچه ها میفهمن که باز یه چیزی شده و توی خودمم میفهمن باز یه جای کارم گره خورده!
یا وقتاییکه از درمیام و شروع میکنم به جیغ و داد کردن وتعریف کردن موبه موی وقایع حتی تیپ استاد و اینکه امروز موهاش توی صورتش ریخته بود و شبیه پسر بچه ها شده بود و غش غش خندیدن به حرفای خونوکم و تا اخر شب خندوندن میترا و محبوبه تا سر حد دل درد میفهمن که شارژم و رنگیِ رنگی
یا وقتایی که میرسم سرکلاس و نفس نفس میزنم و الهام میگه باز خواب موندی؟ بیا بریم آب بخوریم حالت جا بیاد
یا وقتاییکه توی راه سلف به مادر خانومی زنگ نمیزنم و محبوبه میپرسه نمیخوای زنگ بزنی؟ وقتی سکوت منو میبینه میفهمه امروز از همون روزای دلتنگی که فقط منتظر صدای مادر خانومیم که اشکام بریزه
میدونین اینجوری بودن یه سری خوبیایی داره اونم اینکه وقتی حالت خوب نیست زیاد بهت گیر نمیدن ولی یه عالمه بدی داره ...
اخه میگفتن ادما مثه کتاب میمونن تا وقتی خونده نشدن جذابن وقتی که تا صفحه ی اخرش خونده شدن پرت میشنیه گوشه و کتاب بعدی
کتاب شدن ترسناکِ!
یه حدیث توی راهروی دانشکده هست که خیلی شیک و مجلسی یه صبح رنگیمو به فنا داد دقیق یادم نیست ولی مضمونش همینایی بود که تا الان گفتم
هوووف تغییر از چیزی که فکر میکردم سخت تره!
میگم میخوام بزرگ بشم! میخندن میگن مگه الان بچه ای؟
حیف که همه ی ماها بزرگی رو به سن میدونیم:)
۹۵/۰۱/۲۷