این روزا درگیر جریانای عجیبی شدم که تا سه چهارماه امم نه یکم قبل تر تا یکسال پیش!اصلا تصورشم نمیکردم که یه روزی قاطی این موضوعات بشم، برام جذاب باشن و همش بخوام که بیشتر بدونم وبیشتر دنبال کنم!
این روزا با یکسری ادمای جدید اشنا شدم به نظرم ادمای عجیبین! یا نه من عجیبم!
دارم تمام سعیمو میکنم که دنیا رو از دید اونا ببینم ولی خب چشمای من با چشمای اونا؟ میدونم خیلی فرق داره اندازه زمین تا اسمون! اگه الان بخوام از دید و نگاه خودم حرف بزنم باز محکوم میشم به عدم اعتماد به نفس خود کم بینی و از این حرفا ولی خودم که میدونم چه خبره...
پس فعلا این اول کاری ازخیر نگاه کردن دنیا از چشم اونا گذشتم...
اما یه دید دیگه هم هست که باتمام قدرت دارم سعی میکنم به اون نزدیک بشم!
اما فاصلم با اونم خیلی زیاده :"(
اونم از دیدکسایی که باعث رفتن و موندگار شدن نفرات قبلی میشن!کساییکه اگه نباشن اونا آسمونی نمیشن کساییکه جهاد زینبی میکنن:)
سختهههههههههههههههه
من خیلی فرق دارم:"( دورم ازشون خیلیییییییییییییی دور!
اما حداقل زندگیشونو سختیشونو که میتونم دنبال کنم حداقلش اینه اینقد به خداجونم غر نمیزنم برای یه ذره سختی و دلگیریه کوچیک حداقلش اینه با این غر غرا باعث خنده فرشته ها نمیشم:/ یکم غرورم حفظ میشه:|
اگه اشتباه نکنم همه چی از اون شب توی مهدیه دانشگاه شروع شد! اون بچه ی دوساله و گریه هاش! اون همسر شهید مدافع حرم! اون مادر...
اره گریه های همونا بود...
کتابای دفاع مقدس؟عکسای شهدا؟ کلیپ های شهادت وجهاد؟ مستند؟ اشک برای خانواده و فرزند شهید؟؟؟!
من؟ رنگی؟؟
خیلی عجیبه نه؟
الان که فک میکنم حق دارن بگن عجیب شدی! اما ترسناک نشدم :دی
هیچ چیز توی زندگی ما اتفاقی نیست، هرکی که میاد و میره، هر اتفاق همه یه نشونه است
هوووم از تمام این اتفاقات فقط میدونم که یکی داره هولم میده!
دارم سعی میکنم چشمامو روی خودم ببندم تا اسمونو ببینم...
مثه اونا حتی اگه شده برای یک مدت کوتاه!
الهی وربی من لی غیرک...