گاهی وقتا دلت میخواد بری! بری واز همه دل بکنی!
بری و تظاهر کنی که بقیه اصلا برات مهم نیستن!
بری و همه رو به حال خودشون بذاری و حتی اندازه یه ارزن شک نداشته باشی که رفتنت و میفهمن یانه؟!اینکه براشون مهم بودی یانه؟!
بری و خیلی هارو به حال خودشون بذاری، بذاری هرچی دلشون میخواد بگن
حتی سه تا ستاره ای که از پنجره اتاقت دیده می شن هم دیگه برات مهم نباشن، دیگه هرشب چک نکنی که هرسه تاشون کنار هم باشن و یه وقت یکیشون تنها نمونده باشه، چک نکنی یه وقت دل یکیشون نگرفته باشه یه وقت یکیشون کم نور نشده باشه، یه وقت...
بری تا یکم خستگیتو برطرف کنی، بری تا بفهمونی بهشون از این حرفا بیزاری
بفهمونی اگه جایی هستی به خاطر خودت اگه باکسی حرف میزنی یا شوخی میکنی...
بری و تنهاشون بذاری با تمام حرفای صدمن یه غازشون، بری تا سرگرمیشون رو ازشون بگیری تا شاید دست از سرت برداشتن...
بری و بری و بری تا از اونور کره زمین بیافتی پایین ببینی چترنجاتی که عمرت و پاش گذاشتی کار میکنه؟کسی که همیشه صداش زدی میاد دستت رو بگیره؟!
گاهی وقتا دوست داری مسافر بشی! یک دوره گرد که به هیچی به هیچ جا وابسته نمیشه! هیچ علاقه ای نداره و راحت میتونه دل بکنه و دنبال علایقش بره، دوره گردی که فقط ازش یک رد پا میمونه:)
اما...
بعدش باخودت میگی:
رفتن یعنی قبول شکست بدون جنگیدن...
رفتن یعنی جا زدن...یعنی تا تهش نموندن
رفتن یعنی بز دلی
رفتن یعنی اعتماد نداشتن به اون بالایی
رفتن یعنی قبول کردن تمام اراجیفی که پشت سرت میگن
رفتن یعنی تنها گذاشتن کساییکه فقط تو رو دارن
رفتن یعنی شکستن کساییکه تو تنها امیدشونی
رفتن یعنی رفیق نیمه راه بودن
رفتن یعنی ضعیف بودن
ونمیتونی بری!
چون وابسته ای
چون تنهایی
چون کسایی رو داری که فقط برای اونا میجنگی و هستی
چون کسایی رو داری که تمام زندگیتن و نبودشون یعنی نبود خودت
چون به چک کردن و حرف زدن با سه تا ستارت معتادی
چون میدونی همه جا اسمون همین رنگه
چون میترسی که چتر نجاتت و خوب نساخته باشی و به موقع باز نشه
چون میدونی آدما، دوره گردا رو دوس ندارن وفقط تو قصه ها راجع بهشون شنیدن...!
وتو می مونی...
مثه همیشه...