همیشه از وابستگی دخترا به باباهاشون میگن، همیشه عشق دخترا به باباهاشون و مثال میزنن ولی اینبار میخوام قضیه رو برعکس بگم!
امروز خودم و گذاشتم جای پدری که امروز تولد دخترشه، از چند وقت قبل هربار که دخترش میگفت چند روزه دیگه تولدمه بعضیا حواسشون باشه لبخندی میزد و برنامه ریزی میکرد که چجوری خوشحالش کنه، کادو خریده بود،کلی ذوق و شوق داشت که سورپرایزش کنه...
خودم گذاشتم جای پدری که هر روز دخترش و میبینه و قند تو دلش اب میشه که دخترم خانووووم شده، چند روز دیگه 20سالش میشه ان شالله که عاقبت بخیریش و میبینم...
بابایی که هرشب توی نمازاش برای سفید بخت شدن دخترش دعا میکنه و از خدا میخواد دستش و بگیره
امروز باباش از صبح زود منتظر دخترش بود، کلی تدارک دیده بود برای تولدش ولی...
ولی وقتی اومد بهش تبریک بگه و براش دعا کنه، از اون دعاها که خدا قول داده مستجاب کنه، دید دخترش نیست!
دخترش با یکی که نباید خوشحالیش و تقسیم کرده بود دخترش اون و به باباش ترجیح داده بود، خرس صورتی اون و، تعریف و تمجید اونو پست تبریک اون و با دعای خیر پدرش عوض کرده بود...
نمیدونم و نمیخوامم بدونم که به اون پدر چی گذشت ولی میدونم مهربون تر از این حرفاست، کادوش و گذاشته روی میزش و چشم گریون و دل گرفته، از اینکه یکسال دیگه هم گذشت ولی دخترش بازم یه نفر که نباید و به باباش ترجیح داده، رفت...
توی تولدا و عروسیامون چه خبره؟! بابامون و توی خوشیامون دعوت میکنیم؟!یا فقط وقتی کارمون گیره میریم سراغش؟!
الهی بلحجة...