اولین جلسه ای که اقامون اینا قرار بود بیان خونمون من سبزوار بودم
من خودم که چیزی یادم نیس ولی بچه ها میگفتن کل هفته اخمو بودی و تو خودت بودی و از این حرفا...
یادمه روز اخر بچه ها توی راهرو گیر دادن که الا و بلا باید تعریف کنی بگی قضیه چیه و ایناها، اعتراف کردن من همانا و به کله توی دردسر افتادنم همانا:|
حالا من هر چی قسم و آیه میاوردم که من این بنده خدا رو ندیدم میگفتن باید بگی چه شکلین خلاصه منم به خاطر رهایی از این مخمصه مداد و برداشتم طبق معمول نقاشی کشیدم...
گفتم من ندیدمشون ولی حدس میزنم این شکلی باشن:
بعد از این واقعه دیگه هیچ کدوم از دوستام اون ادمای قبلی نشدن ولی خب درس عبرتی شد که بایک رنگی بی اعصاب بحث نکنن
پ. ن: جا داره از همین تریبون از اقامون اینا حلالیت بطلبم و اعتراف کنم که جاهل بودم و اغفال شدم😛😁
تا خاطره بعد روزگارتون رنگی رنگی 🙋
من
دنیایم را
براى
کتابى تایپ کردنِ
پیغام هاى «مادرم»
میدهم...!! :)
پ. ن :میخواستم شات بگیرم نشد خخخ خودتون تجربه دارین دیگه:دی