حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۱۲
فروردين ۹۷

چند روزه داره سعی میکنه رنگی رو برگردونه.. .

میگه اوضاع زندگی بدون رنگی داغونه ، میگه بدون رنگی انگیزه برای زندگی نداره ، میگه انصاف نیست که با رنگی شروع بشه ولی یهو وسط قصه رنگی غیب بشه. ..

ولی فک کنم رنگی و هیولا رفتن یه جای دور  مثلا از این وضع خسته شدن و به این سال و ماه ها هم بر نمیگردن

شایدم یه جایی توی اعماق دلم زندونی شدن و منتظرن شاهزاده قصه، اخرش پیداشون کنه و ازاد بشن. ..

صادقانه بگم، نمیدونم دوست دارم برگردن یا نه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۳
rangi rangi
۰۷
بهمن ۹۶

این روزا از کلمه"شرمنده" متنفرم!

هر پیامی رو میبینم نوشته :سلام عزیزم شرمنده...

هر تلفنی رو جواب میدم میگه:سلام عزیزم ببخشید شرمنده...

با هرکی حرف میزنم جمله دومش میگه:راستش شرمنده. .. 

منم با یه لبخند میگم:اشکال نداره هرجور راحتی... 

ولی راستش به درک!!!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۴۵
rangi rangi
۰۶
آذر ۹۶

دوستان شما وقتی به همه چی شک میکنین چیکار میکنین؟

من شدیدا به کمک احتیاج دارم 

خودم فک میکنم چون ظرفیتم کم بوده الان به اینجا رسیدم

بین خودمون باشه ولی به عدل خدا شک کردم 

نمیخوام بیشتر از  این تیشه به ریشه همه چی بزنم به نظرتون چی میتونه ادم و اروم کنه؟ چیکار کنم که اون آرامش همیشگی برگرده؟!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۶:۴۲
rangi rangi
۲۱
مهر ۹۶

یه آپشن توی زندگی هست که تحمل خیلی چیزا رو برای ادم اسون میکنه، وقتی هست حسش نمیکنی ولی نبود همین آپشن به تنهایی میتونه اشک ادم و دربیاره اونم چیزی نیست جز درک متقابل!!!

به عنوان مثال:

به طرف میگی من الان گردنم زیر تیغه تا چند دقیقه دیگه به ملکوت اعلا میپیوندم 

میگه: اشکال نداره توی همین چند دقیقه بیا برای من فلان کار و انجام بده بعد برو بپیوند...

میگی دوست عزیز فشاری که الان روی من هست اگه روی تیرآهن14 بود تا الان خم شده بود 

میگه: فکر کردی فقط خودت توی فشاری؟مامان من چند هفته است ماکارونی با ته چین سیب زمینی درست نکرده منم تحت فشارم... 

خواهر من، مامانم حالش خوب نیز کسی و بغیر من نداره باید پیشش باشم تو که بهتر میدونی

میگه:خب من بیشتر بهت احتیاج دارم چند شب عروسکمو که میخوابونم چشماش و نمی بنده فک کنم افسردگی گرفته بیا باهم یه فکری براش  بکنیم...


کاش مثه شرکتای نظافتی یه شرکت بود زنگ میزدی: درک خونم افتاده اگه میشه سریع یه نفرو بفرستین اونم چشمی میگفت و طرف میومد نیم ساعت حرف میزدی براش درکت میکرد بعد میرفت توعم به زندگیت با افراد فاقد درک ادامه میدادی


همه ی دردی که این درک نشدن داره به کناره اون خجالتی که از بقیه میکشی وقتی  کسی که کلی ازش تعریف کردی تنهات میذاره به کنار...



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۳:۱۵
rangi rangi
۱۶
مرداد ۹۶

باید یکے باشد که ببینے دل توے دلش نیست که تو را به وقت هایے که مے داند خوب نیستے و حوصله ندارے بخنداند و امیدوار کند و حواست را پرت کند و به یادت بیاورد که هر چقدر هم که اوضاع بد است اما یکے یک جایے هست که هنوز دوستت دارد...

باید یکے باشد که ببینے که چقدر برایش مهم است همین یک ذره بهتر و بدتر شدن هات...

باید یکے باشد که نسپاردَت به امانِ زمان که بلکه خود به خود خوب شوے خود!...

باید یکے باشد که ببینے دل توے دلش نیست که حتے دو دقیقه زودتر خوب شدن حالِ دلت را ببیند...

باید یکےباشد که ببینے چقدر برایش فرق مے کنے و چقدر بلد است تو را و چقدر حواسش به تو جمع است...

باید یکے باشد که به یادت بیاود که براے یکے فرق دارے...

باید آدم براے یکے فرق داشته باشد، فقط براے یکے؛ و اگرنه دنیا سراسر ترس و وحشت است...!

و اگرنه از بالا که به زمین نگاه مے کنم همه مان یک مُشت در شلوغے بے پناه و بے اهمیت رهاشدگانیم که به هیچ کجاے جهان برنمے خورد هر بلایے هم که سرمان بیاید...

باید یکے ، فقط یکے ، اهمیتِ بود و نبود ما را به یادمان بیاورد هرروز؛ که هنوز براے یکے ، فقط براے یکے، چقدر مهم ایم!...

مثلا فرض کنید همین الان در یکے از پیاده روهاے این کره ے خاکےِ بے صاحب مانده، یکے که ما حتے اسمش را هم نشنیده ایم ، بیفتد و بمیرد، باور کنید اگر آن یکے تمام دنیاے فقط یک نفر نبوده باشد، بیهوده مرده است؛ بیهوده و محض خنده ے دنیا!...

باید یکے باشد که ببینے دل توی دلش نیست که به دست آورد دلت را...

.

#مهدیه_لطیفے

.

.

پ.ن: یکسری قوانین نانوشته هست که همه رو اذیت میکنه، ان شالله عوضشون میکنم:)

.

.

.

پ.ن2: تاحالا شده دنیایی که ساختین بره زیر سوال؟! از جمله تصوراتتون از آینده، آدما، حتی تعریف بعضی از واژه ها...


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۷
rangi rangi
۰۵
مرداد ۹۶

چند وقته یه حس عجیب اومده سراغم نمیفهممش ولی هست و به شدت اذیت میکنه!

حس وابسته شدن بیشتر از قبل به همه چیز به طرز عجیبی اصرار دارم ثابت کنم همه چی دقیقا مثل قبله، میخوام ثابت کنم هنوز توی بغل مادرخانومی جا میشم، میخوام ثابت کنم هنوزم دختر کوچولوی اقای پدرم که همه جا منو میرسونه راستش از عمد اینقدر دیر آماده میشم که دیرم بشه ببینم هنوزم میرسوننم یا نه، پول دارم ها ولی دوست دارم مادرخانومی مثل همیشه بپرسه رنگی پول داری؟من کارتت شارژ داره؟، 

دوست دارم بدونم اقای پدر وقتی میرن خرید هنوزم یادشون میافته رنگی گیلاس دوس داره یا نه؟، دوست دارم هنوز تا خوده سحر با مادر خانومی از این در و اون در حرف بزنیم بعد نماز بخونیم و تا لنگ ظهر بخوابیم، دوست دارم هنوزم از اقای پدر پول توجیبی بگیرم و بعد مادرخانومی با چشم و ابرو بگن برو فلان قدرشو پس انداز کن، دوست دارم مثه قبل اختیار همه چیو داشته باشم، دوست دارم خودم تصمیم بگیرم و از همه مهم تر خودم باشم همون رنگی قبلی...

بیتشرشون مثه قبل هنوز پا برجا هستن ولی مثل اینکه من حالم خوش نیست!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۰
rangi rangi
۰۲
مرداد ۹۶

دیگه اینجا رو دوست ندارم!!!

خودم باورم نمیشه، شما باورتون میشه؟

روزی که با کلی مکافات و دردسر به پیشنهاد مریم سادات هیولا رو راه انداختم خیلی ذوق زدم خییییلی اینجا رو دوست داشتم اصلا تو مخیلمم نمی گنجید یه روزی بیاد که هیولا رو دوست نداشته باشم!

به قول استاد رمضانی:شاید مقتضیات زمان، مکان، شرایط باشه نمیدونم

ولی یه حس خاصی هست که نمیذاره برم.

با تمام سختیای نوشتن اینجا دوست ندارم اون روز برسه که واقعا نخوام اینجا بمونم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۳
rangi rangi
۰۸
تیر ۹۶
                              صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی
صید تو اسیر است به این دام جدایی
روزی سر راه دل او دام نهادی
حالا که اسیرت شده پس دور چرایی
آهوی پریشان تو در بند اسیر است
خو کرده به این دام اگر دام بلایی
قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد
آغاز کنی صید وّ سپس رخ ننمایی
امروز خبر نیست دگر از تو وّ از دام
شاید که نشستی سر کویی به هوایی
هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است
عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی
صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است
جا مانده به دستان تو با تیر جفایی
برگرد رها یش کن از این دام بلا خیز
صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی......
                                         
                                        بتول مبشری
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۳۸
rangi rangi
۲۸
خرداد ۹۶

همیشه از وابستگی دخترا به باباهاشون میگن، همیشه عشق دخترا به باباهاشون و مثال میزنن ولی اینبار میخوام قضیه رو برعکس بگم!

امروز خودم و گذاشتم جای پدری که امروز تولد دخترشه، از چند وقت قبل هربار که دخترش میگفت چند روزه دیگه تولدمه بعضیا حواسشون باشه لبخندی میزد و برنامه ریزی میکرد که چجوری خوشحالش کنه، کادو خریده بود،کلی ذوق و شوق داشت که سورپرایزش کنه...

خودم گذاشتم جای پدری که هر روز دخترش و میبینه و قند تو دلش اب میشه که دخترم خانووووم شده، چند روز دیگه 20سالش میشه ان شالله که عاقبت بخیریش و میبینم...

بابایی که هرشب توی نمازاش برای سفید بخت شدن دخترش دعا میکنه و از خدا میخواد دستش و بگیره

امروز باباش از صبح زود منتظر دخترش بود، کلی تدارک دیده بود برای تولدش ولی...

ولی وقتی اومد بهش تبریک بگه و براش دعا کنه، از اون دعاها که خدا قول داده مستجاب کنه، دید دخترش نیست!

دخترش با یکی که نباید خوشحالیش و تقسیم کرده بود دخترش اون و به باباش ترجیح داده بود، خرس صورتی اون و، تعریف و تمجید اونو پست تبریک اون و با دعای خیر پدرش عوض کرده بود...

نمیدونم و نمیخوامم بدونم که به اون پدر چی گذشت ولی میدونم مهربون تر از این حرفاست، کادوش و گذاشته روی میزش و چشم گریون و  دل گرفته، از اینکه یکسال دیگه هم گذشت ولی دخترش بازم یه نفر که نباید و به باباش ترجیح داده، رفت...

توی تولدا و عروسیامون چه خبره؟! بابامون و توی خوشیامون دعوت میکنیم؟!یا فقط وقتی کارمون گیره میریم سراغش؟!


الهی بلحجة...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۱
rangi rangi
۰۱
خرداد ۹۶

یادمه کوچیک تر که بودم وقتی کسی بهم میگفت بزرگتر از سنت میفهمی کلی ذوق می کردم و بادی به غبغب مینداختم که اره من بیشتر میفهمم، خیلی چیزا رو که باید چند سال دیگه درک کنم و بهش برسم الان تجربه میکنم حس خیلی خوبی بود دنیا دیگه مثه من نداشت و همچی بر وفق مراد بود...

ولی الان چند وقته این قضیه داره اذیتم میکنه، خوشیای همسن هام به نظرم لوسه، از دوستام بریدم، از همه ی تفریحات قدیمم بریدم، خیلی چیزا رو نباید بفهمم، خیلی چیزا رو نباید درک کنم ولی متاسفانه میفهمم، میفهمم و میریزیم تو خودم چون زیاد اهل زجه زدن نیستم هیچی نمیگم که فلانی ناراحت نشه به روی خودم نمیارم که فلانی خجالت نکشه، جواب بقیه رو خودم میدم که خدایی نکرده فلانی اب تو دلش تکون نخوره

استاد میگفت "از نظر سقراط نظم یعنی هرچیزی جای خودش باشه" احساس میکنم نظم زندگیم بهم ریخته، بزرگترا دوست دارن بپیچوننم و بگن بچه است نمیفهمه و ردبشن برن ولی...

دوست دارن به ساز اونا برقصم و دم نزنم نمیشه 

رک بگم دوست دارن نفهمم و کارشون راحت بشه

ولی از بد روزگار از بچگی با بقیه فرق داشتم 

الان میفهمم فرق دردناکیه اینکه ببینی و لبخند بزنی و بگی به درک ولی بذارن پای نفهمیت!

خسته ام دارم بیشتر از ظرفیتم تحمل می کنم 

یه چیزی گلومو فشار میده که برعکس قبلنا جایی ندارم خالیش کنم، حتی اینجا...

شاید بعدها به بچم یاد بدم نظم داشته باشه هرچیزی و به موقع درک کنه سعی نکنه بار سنگین تر برداره هم قدم با هم سن هاش باشه اینجوری ارامش بیشتری داره:)



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۴
rangi rangi