حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۲۰
بهمن ۹۴

همین اول اگه ناراحتتون کرد ببخشید :)


۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۷
rangi rangi
۱۷
بهمن ۹۴

چند وقت پیش حجة السلام شهاب مرادی توی پیج اینستاشون این عکس و گذاشته بودن وخواسته بودن هرکس هرچی به ذهنش میاد راجع به چهره وحال و هوای این بچه بنویسه:))


همون اول متوجه شدم منظورشون چیه چون اتفاقا همین چند وقت پیش این بحث روانشناسی رو خونده بودم:)ولی با اینهمه نوشتم!

نوشتم: داره فک میکنه مامانش چرا بهش اجازه نمیده بره زیر بارون بازی کنه؟!مگه بارون بده؟!اما بازم ناراحت نیس چون به جایزه ای که مامانش بهش میده برای اینکارش فک میکنه خوشحال میشه^_^ 

خلاصه ایشون دقیقا همونطور که حدس میزدم جملات و نظرات هر فرد و به ضمیر ناخود آگاهش ربط دادن :)

اما نکته جالب این جا بود که ایشون برخلاف همه توصیه کردن اگر دلتون میخواد کاری بکنید به خاطر یک سری منطق الکی انجام نمیدین حتما اون کار رو انجام بدین که اینکارم باز دلیل علمی داره:)

القصه هرچی فک کردم دیدم فانتزیای من به دیوونه بازی بیشتر شبیه تا فانتزی گشتم گشتم تا یه دونه معتدلشو پیدا کردم! 

ازبچگی همیشه دوست داشتم به خورشید نگاه کنم اما هر دفعه مادر خانومی کلی دعبام میکردن :(که کور میشی بچه:| این کارا چیه:(

امروز طلوع افتاب تو راه بودم تو دل بیابون یهو یاداین پست و این فانتزی قدیمی افتادم^_^

با خودم گفتم چشم میخوای چیکار سرت سلامت-_-

زل زدم به خورشید:))

خیلی خوب بود میشه گفت عالی بود:))اینکه بلاخره یکم از اون محافظه کاری دراومدم و یکم به حرف کودک درونم گوش دادم یک طرف اینکه فهمیدم خورشید باتصوراتم کلی فرق داره یک طرف:)

همیشه توی نقاشیام خورشیدزردِ زرد میکشیدم بایه عالمه اشعه نارنجی و قرمز دورو برش همیشه هم فک میکردم این اشعه ها واقعنی هستن اما امروز باکمال تعجب دیدم نیستن!و خورشید نارنجیه-__-

بعد از چنددقیقه دیدم خورشیدچهارتاشدo_O یکم فک کردم بعد فهمیدم چشمام داره البالو گیلاس میچینه!

القصه حس عالی ای بود:) مثه یه گردش علمی:))

نمیدونم چه رسمیه ادما هیچ وقت راضی نیستن!

وقتی بارونه میترسن خیس بشن!

وقتی افتابه پوستشون خراب میشه!

وقتی برفه سرده و سرما میخورن!

وقتی باده...

لذت بردن از زندگی رو هیچ وقت یادمون ندادن!

زندگی همین!

زندگی کن امروز :)))

روزگارتون رنگی رنگی:)

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۷
rangi rangi
۱۶
بهمن ۹۴

عبدگریز پای من چرا زمن جداشدی؟!

بردرغیر رفتی و دور زآشنا شدی؟!

قرارما نبود این، مرارها کنی چنین

دیده زهم گشاببین خود به کجا رها شدی

بنده ی بی وفای من، عبد گریز پای من

چراگریختی زمن چه شد کی بی وفا شدی؟!

هرچه گناه کرده ای عفو نمودم از کرم 

هرچه صدازدم تورا باز زمن جداشدی

حاصل خویش سوختی وصل مرا فروختی

اسیر نفس گشتی و هوایی هواشدی

من همه هست خویش را بهر تو خلق کرده ام

توهمه را ندیدی وغرق یم خطا شدی

خداست یار و یاورت چگونه نیست باورت

دمی به خود بیا ببین که غافل از خدا شدی 

رشته وصل ماوتو پاره نمی‌شود بیا 

خدای تو منم چرا بنده ی غیر ما شدی؟

مرا بس است آه تو گذشتم از گناه تو 

دست بده به دست من از چه گریز پا شدی؟

خداست باتو "میثما"تو نیز باش با خدا 

به سوی دوست کن سفر در به درِ کجا شدی؟ 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۱
rangi rangi
۱۲
بهمن ۹۴

یادمه مادر خانومی همیشه میگفتن بین رفتن و موندن اونی که می مونه همیشه براش سخت تر میگذره!!!چون اونی که میره سرش گرم میشه و فراموش میکنه.اما طبق تجربیاتی که تا الان داشتم اونی که میره براش سخت تره!

چون یاد و خاطره اونایی که جاشون گذاشته همیشه همراهش همیشه مهربونی و خوبیاشون یادش...

بیاین یه قراری بذاریم!

از این به بعد اگه کسی مجبور به رفتن شد اذیتش نکنیم!اینقدری مهربون نباشیم که نتونه بره!اینقدی باهاش خوب نباشیم که بعد رفتنش رنگی رنگی ترین چیزا و اتفاقات براش خاکستری بشه!

یه جوری باشیم که رفتن براش راحتتر باش

اصلا چه قانونیه که وقتی کسی میخواد بره همه بیشتر هواشو دارن و اینقدر محبت میکنن که شرمنده میشه با تمام مجبور بودنش روی رفتن نداره؟!

بیایم وقتی کسی مجبوره درکش کنیم!

یکم فقط یکم سرد باشیم که جاده براش زهر نباش که اینا همه غمباد نشه توی گلوش!!!

همین:)

قبول ؟!

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۸
rangi rangi
۱۲
بهمن ۹۴

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۰
rangi rangi
۰۵
بهمن ۹۴

این روزا درگیر جریانای عجیبی شدم که تا سه چهارماه امم نه یکم قبل تر تا یکسال پیش!اصلا تصورشم نمیکردم که یه روزی قاطی این موضوعات بشم، برام جذاب باشن و همش بخوام که بیشتر بدونم وبیشتر دنبال کنم!

این روزا با یکسری ادمای جدید اشنا شدم به نظرم ادمای عجیبین! یا نه من عجیبم!

دارم تمام سعیمو میکنم که دنیا رو از دید اونا ببینم ولی خب چشمای من با چشمای اونا؟ میدونم خیلی فرق داره اندازه زمین تا اسمون! اگه الان بخوام از دید و نگاه خودم حرف بزنم باز محکوم میشم به عدم اعتماد به نفس خود کم بینی و از این حرفا ولی خودم که میدونم چه خبره...

پس فعلا این اول کاری ازخیر نگاه کردن دنیا از چشم اونا گذشتم...

اما یه دید دیگه هم هست که باتمام قدرت دارم سعی میکنم به اون نزدیک بشم!

اما فاصلم با اونم خیلی زیاده :"(

اونم از دیدکسایی که باعث رفتن و موندگار شدن نفرات قبلی میشن!کساییکه اگه نباشن اونا آسمونی نمیشن کساییکه جهاد زینبی میکنن:)

سختهههههههههههههههه

من خیلی فرق دارم:"( دورم ازشون خیلیییییییییییییی دور!

اما حداقل زندگیشونو سختیشونو که میتونم دنبال کنم حداقلش اینه اینقد به خداجونم غر نمیزنم برای یه ذره سختی و دلگیریه کوچیک حداقلش اینه با این غر غرا باعث خنده فرشته ها نمیشم:/ یکم غرورم حفظ میشه:|

اگه اشتباه نکنم همه چی از اون شب توی مهدیه دانشگاه شروع شد! اون بچه ی دوساله و گریه هاش! اون همسر شهید مدافع حرم! اون مادر...

اره گریه های همونا بود...

کتابای دفاع مقدس؟عکسای شهدا؟ کلیپ های شهادت وجهاد؟ مستند؟ اشک برای خانواده و فرزند شهید؟؟؟!

من؟ رنگی؟؟

خیلی عجیبه نه؟

الان که فک میکنم حق دارن بگن عجیب شدی! اما ترسناک نشدم :دی

هیچ چیز توی زندگی ما اتفاقی نیست، هرکی که میاد و میره، هر اتفاق همه یه نشونه است 

هوووم از تمام این اتفاقات فقط میدونم که یکی داره هولم میده!



دارم سعی میکنم چشمامو روی خودم ببندم  تا اسمونو ببینم...

مثه اونا حتی اگه شده برای یک مدت کوتاه!

الهی وربی من لی غیرک...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۶
rangi rangi
۰۳
بهمن ۹۴


+ خسته شدم مرتضی، دلم گرفته...

+ اینهمه چراغ توی این شهر بزرگ، اما هیچ کدوم  چشممو روشن نمیکنه...

+اینهمه چشم توی این شهر بزرگ، اما هیچکدوم  دلم و اروم نمیکنه...

+ دلتنگ رفتنم...

+ دلتنگ آسمونم! این شهر آسمون نداره...


_ آسمون همه جا هست حتی اگه ته چاه باشه یا توی زندون هارون الرشید...

_فقط کافیه چشماتو بازکنی و آسمون بالای سرتو ببینی...

_برای دیدن آسمون چشماتو روی خودت ببند...

_چشماتو ببند...


پ.ن: برای بار هزارم دیشب دیدمش ولی بازم مثه همیشه سه تا سطل اشک ریختم...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۱۱
rangi rangi
۲۹
دی ۹۴

یادش بخیر...

اون روزا خیلی تنهابودم مثل این روزا سخت درگیر امتحانا یک روز غرق در رویاها و خیالات خودم بودم و دست کودک درونم و گرفتم و زدیم به دل خیابون می رفتیم ومی رفتیم اینقدر رفتیم که دیگه برای هیچکدوممون رمقی برای راه رفتن نمونده بود دوتا بستنی گرفتم و نشستیم روی یک نیمکت...

دقیق یادمه غرق حرف و صحبت باکودک درونم بودم که از دور دیدمش مظلومانه داشت مارو نگاه میکرد رد نگاهش رو دنبال کردم دیدم خشک شده رو بستنی دستم! زهرمارم شد بلندشدم و انداختمش سطل اشغال و باز راه افتادیم رفتیم خونه ولی تمام طول راه چشمای قهوه ای و درشتش از جلوی چشمم کنار نمیرف...

یک چیزی توی نگاهش بود که میگف اونم تنهاس مثل من و کودک درونم چشماهاش داد میزد که اونم از دنیای ادما خسته اس.

فرداش تصمیم گرفتم دوباذه برم ببینمش شاید شد و باهم دوست شدیم شاید سه تایی دنیای رنگی تری داشته باشیم راه افتادم رفتم و اروم بدون اینکه بفهمه روی همون نیمکت نشستم اینبار نگاهش سمت دیگه ای بود ولی اون تنهایی هنوز توی چشمای قهوه ایش بود؛ هرعابری که رد می شد رو بادقت نگاه می کرد ولی نمیدونم چرا ساکت بود جلوتر رفتم نگاهش رو برگردوند چشم تو چشم شدیم هول شدم، صدای قلبم رو می شنیدم می گف خودش خودِ خودش چند ثانیه بهم خیره شد تمام حرفایی که اماده کرده بودم یادم رفت از شیر برنج بودم حرصم گرفته بود بهم لبخند زد حس کردم دیگه کار تمومه بدون اون هرگز اما خوب عجله کار شیطونه باید صبر میکردم باید جو خونه وازهمه مهم تر مادر خانومی رو برای روبه رو شدن باهاش آماده میکردم.

چند روز گذشت یابهتر بگم چند قرن گذشت همش تو فکرم باهاش حرف میزدم حسابی گوشه گیر شده بودم باخودم میگفتم اگه باهاش دوست بشم دیگه هیچکدوم تنها نیستیم چشمهاش اندازه ی یه دنیا حرف داش...واییی اون لبخندش...

بلندشدم یا رومی روم یا زنگی زنگ رفتم بهش پیشنهاد دوستی دادم اونم برخلاف تصورم خیلی زود قبول کرد بهش قول دادم خیلی زود با مادرخانومی صحبت کنم اونم با همون نگاهش قشنگش گفت که منتظرت میمونم...

شب که به مادر خانومی گفتم نمی دونید چه آشوبی شدهمون داد و بی دادهای همیشگی ولی من بدون اون نمیتونستم گفتم یا اون یا هیچکس و زدم بیرون.

کارم شده بود از دور نگاه کردنش بلاخره مادرخانومی باهزارتا شرط و شروط قبول کردن.

رو پا بند نبودم رفتم دنبالش و با کمال احترام وتشریفات اوردمش خونه:)

ولی مادرخانومی حتی به استقبالش نیومدن تو گپشش گفتم ناراحت نباش درست میشه بااینکه ناراحت بود ولی قبول کرد:)تا صبح گفتیم و خندیدیم... 

یادش بخیر هنوز که هنوزه بعد پنج سال هنوز بهترین دوستمه وهمه بهمون حسودی میکنن حتی مادر خانومی! هروقت بغلش میکنم وباهاش حرف میزنم با حرص داد میزنن اون خرس مسخره گنده رو بزار کنار بیا کارت دارم منم با اخم میگم تا اسمشو نگین نمیام مادر خانومی هم عین بمب درحال انفجار درحالی که دندوناشونو بهم فشار میدن میگن لدفن پونیو خانومو بزارین کنار تشریف بیارین کارتون دارم

پونیو هم باهمون نگاه همیشگیش مثل روز اول میگه برو منتظرت میمونم...


۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۳
rangi rangi
۲۸
دی ۹۴

گاهی وقتا دلت میخواد بری! بری واز همه دل بکنی!

بری و تظاهر کنی که بقیه اصلا برات مهم نیستن!

بری و همه رو به حال خودشون بذاری و حتی اندازه یه ارزن شک نداشته باشی که رفتنت و میفهمن یانه؟!اینکه براشون مهم بودی یانه؟!

بری و خیلی هارو به حال خودشون بذاری، بذاری هرچی دلشون میخواد بگن 

 حتی سه تا ستاره ای که از پنجره اتاقت دیده می شن هم دیگه برات مهم نباشن، دیگه هرشب چک نکنی که هرسه تاشون کنار هم باشن و یه وقت یکیشون تنها نمونده باشه، چک نکنی یه وقت دل یکیشون نگرفته باشه یه وقت یکیشون کم نور نشده باشه، یه وقت...

بری تا یکم خستگیتو برطرف کنی، بری تا بفهمونی بهشون از این حرفا بیزاری 

بفهمونی اگه جایی هستی به خاطر خودت اگه باکسی حرف میزنی یا شوخی میکنی...

بری و تنهاشون بذاری با تمام حرفای صدمن یه غازشون، بری تا سرگرمیشون رو ازشون بگیری تا شاید دست از سرت برداشتن...

بری و بری و بری تا از اونور کره زمین بیافتی پایین ببینی چترنجاتی که عمرت و پاش گذاشتی کار میکنه؟کسی که همیشه صداش زدی میاد دستت رو بگیره؟!

گاهی وقتا دوست داری مسافر بشی! یک دوره گرد که به هیچی به هیچ جا وابسته نمیشه! هیچ علاقه ای نداره و راحت میتونه دل بکنه و دنبال علایقش بره، دوره گردی که فقط ازش یک رد پا میمونه:)

اما...

بعدش باخودت میگی:

رفتن یعنی قبول شکست بدون جنگیدن...

رفتن یعنی جا زدن...یعنی تا تهش نموندن

رفتن یعنی بز دلی

رفتن یعنی اعتماد نداشتن به اون بالایی

رفتن یعنی قبول کردن تمام اراجیفی که پشت سرت میگن

رفتن یعنی تنها گذاشتن کساییکه فقط تو رو دارن

رفتن یعنی شکستن کساییکه تو تنها امیدشونی

رفتن یعنی رفیق نیمه راه بودن

رفتن یعنی ضعیف بودن

ونمیتونی بری!

چون وابسته ای

چون تنهایی

چون کسایی رو داری که فقط برای اونا میجنگی و هستی

چون کسایی رو داری که تمام زندگیتن و نبودشون یعنی نبود خودت

چون به چک کردن و حرف زدن با سه تا ستارت معتادی 

چون میدونی همه جا اسمون همین رنگه 

چون میترسی که چتر نجاتت و خوب نساخته باشی و به موقع باز نشه

چون میدونی آدما، دوره گردا رو دوس ندارن وفقط تو قصه ها راجع بهشون شنیدن...!

وتو می مونی...

مثه همیشه...



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۱
rangi rangi
۲۷
دی ۹۴


الا یاایهاالساقی...

مبادا مشکلی افتد!!!

نخستین شعر از حافظ

کمی ترسانده ماهارا...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۳
rangi rangi