حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۱۱
بهمن ۹۵

(خیلی طولانیه انصافا میتونید نخونید:) صرفا برای سبک شدن نوشته شده و هیچ ارزش دیگه ای نداره)

 

از وقتی رفتم سبزوار خیلی چیزا عوض شده،  بعضیاش رو فقط خودم میدونم  بعضیاش رو بقیه هم  متوجه شدن، خیلی وقته میخوام بنویسم شاید یک سال یا یکم بیشتر ولی خواستم یکم بگذره بعد بنویسم

هر ترم که میگذره وقتی برمیگردم نگاه میکنم میفهمم جدا از درس خوندن کلی اتفاق افتاده که طول ترم متوجهشون نبودم!

خیلی امتحانا شدم که روحمم خبر نداشته، ولی خب با ده پاس شدم!

ترم یک که بودم تمام دغدغم دوری و دلتنگی بود خداییش خنده نداره:\ میگن مشکلات بقیه رو کوچیک تصور نکنین برای خودشون بزرگ، من که هیچ وقت از مادر خانومی و اقای پدر دور نبودم ،من که عادت نداشتم بیشتر از سه نفر توی خونه باشن، من که همیشه سرم توی لاک خودم بود، من که یک یا فوقش دوتا دوست صمیمی داشتم و هفته ای یک بار میرفتم میدیدمشون اونم توی حرم،باید میرفتم جایی که در طول هفته فقط دو الی سه روز خانوادمو ببینم! باید میرفتم جایی که شیش نفر توی یک اتاق بودن! باید میرفتم جایی که هر ثانیه باید با عادات و رفتارهای بقیه خودمو وفق میدادم! به نوبه ی خودش معضلی بود اما معضل بزرگترم محیط دانشگاه بود، محیطش با همه ی محیط های که تا اون موقع من رفت و آمد داشتم فرق داشت به نظرم همه چی فاجعه بود!!! مجبور شده بودم حواسم و به گل و گیاهای توی راهم به پروانه ها و کفشدوزک ها پرت کنم که یه وقت سرم نیاد بالا و فلانی رو ببینم که توی عقد ولی...

سخت بود ولی هرچند روزی یکبار یه دلیل رنگی برای ادامه دادن پیدا میشد، یه بهانه رنگی که بگی ولش کن تموم میشه یه ادم رنگی به اینا توجه نمیکنه و به نکات مثبت توجه میکنه و سرخودت و گرم کنی!(ترم یک ترمی بود که به اجبار توی دنیای مجازی غرق بودم ،غرق ها!!! جوری که وقت نفس کشیدن برای خودم نذاشته بودم! حتی جوری وقتمو تنظیم میکردم که وقت شارژ گوشیم با وقت غذا خوردنم یکی بشه که نکنه یه وقت به حرفای هم اتاقیم با فلانی و فلانی گوش بدم) 

 

ترم دو با کلی مصیبت کشیدن و کلی کتاب خوندن و کلی ریاضت کشیدن بلاخره تونستم به محیط عادت کنم و چشم ببینه و گوشم بشنوه ولی به ثانیه نکشیده فراموش کنه، البته از اواسط ترم دو یک دغدغه جدید برام درست شده بود اونم این بود که یه شاهزاده با اسب سفید داشت وارد زندگیم میشد، منم که اوضاع خودم و میدونستم ، میدونستم من کسی ام که با جرز دیوار هم درگیری داره برام سخت بود که مسولیت قبول کنم ولی اینکه چی شد که درست شد خودش مثنوی هفتاد من کاغذه که بماند...( ترم دو با خوندن حدودا 20جلد کتاب یادگرفته بودم که زیاد جلیز ولیز نکنم یادگرفته بودم ادم هرچه قدر که بزرگتر باشه صبرش بیشتره پس توی رزومه ترم دو به اندازه ترم یک خبری از داد و فغان نیست خداروشکر البته ترم یک، یه سفر کربلا داشتم که خودش مزید بر علت بود و البته اواحر ترم دو هم یه سفر معنوی دیگه که اونم فوق العاده بود)

 

به نظر خودم ترم سه با ارفاق اون استاد بالایی ده شدم وگرنه با پنج افتاده بودم، به نسبت بالا رفتن سنم و بالا رفتن ترمم این ترم به طرز فاجعه ناکی امتحانات سختی داشت! امتحاناتش مثل ترمای گذشته از جنس درگیری با محیط و بقیه نبود، درگیری با وجدان بود که منجر به سردرد های آخر شب میشد...

هم اتاقی بودن با رفیقی که با یک اتفاق وحشتناک توی زندگیش دست و پنجه نرم میکرد که حتی با فکر کردن بهش دستام یخ میکنه و منکه بیخیال تخت بالایی بودم توی رویا ها و خوشیای خودم غرق و با بهانه های مختلف سر خودمو گرم میکردم!!!

 

هم اتاقی بودن با رفیقی که مثل من بود و شایدم بالاتر از من ولی از لحاظ جسمی به نظر بقیه دارای معلولیت! دختری که با وجود نابیناییش رتبش مثل امثال من شده بود و الان هم دانشگاهی وهم اتاقی ما بود! ولی بازم از نظر بقیه با ما فرق داشت!

فرقش این بود که نمیتونست اخر شب با ماها فیلم با زیر نویس ببینه، فرقش این بود به جای رمان خوندن و نقاشی کشیدن وهزارتا کار دیگه که ما انجام میدادیم اون دنبال یه نفر بود که کتاباش رو ضبط کنه برای امتحان اخر هفتش... فرقش این بود که مثل ماها نمیتونست بره اینور و اونور و مجبور بود به خاطر چاله چوله های راه خوابگاه منت بقیه رو بکشه... راست میگفتن با ما فرق داشت چون تنها کسی  که هر شیش نفر و برای نماز بیدار میکرد اون بود! کسی که نماز شب و یاد بچه ها داد اون بود

مثل من بود ولی هروقت کسی کمک میخواست اولین نفری بود که داوطلب میشد،مثل من بود ولی مجبور بود با تمام استادا به خاطر مشکلش سروکله بزنه، موقع امتحانا به جای حساب کردن اینکه آیا استاد نمره میده یا نه ؟ دنبال این بود که یک منشی پیدا کنه که بتونه به حداقل سوالا جواب بده، یا روزی هزار بار زنگ بزنه به این و اون که جزوه ش و ضبط کردن یا نه اونم ویس هایی که انگار توی مترو ضبط شده بود انواع اقسام نویز ها توش بود والبته هیچ کدوم بدون منت وحتی توقع جبران، ضبط نمیشد!ولی وقتی استادا نامردی رو در حقش تموم کرده بودن توی دعای دستش میگفت خدایا کمکم کن که بغیر تو کسی رو ندارم...

ولی هیچ کدوم از این اتفاقات باعث نشده بود که من یکم به خودم بیام و کل ترم فقط مثل کساییکه مسخ شدن نگاه میکردم و شااااید به خاطر رفع تکلیف هرزچندگاهی دستی به کسی میرسوندم! انصافا از ترمی که گدشت خیلی خجالت میکشم،میدونم از کنار خیلی چیزا بی تفاوت رد شدم خیلی جاها میتونستم باشم و نبودم خیلی کارا نباید میکردم و انجام دادم و طبیعیه که خیلی از اتفاقات میتونست برام بیافته و نیافتاد خیلی از سعادت ها ازم گرفته شد که خودم دقیق میدونم که برای چی و کی ازم گرفته شدن و هزارتا چیز دیگه  

به نظرم انتقالیم جور نشد که یک ترم دیگه بمونم و برادریم و ثابت کنم بمونم ببینم این کسی که ازش دم میزنم هستم یا نه؟! ناراحت نیستم که نتونستم برگردم احساس میکنم یه سری کارای ناتموم دارم سبزوار که باید انجام بدم اگه تونستم که برمیگردم اگرم که نه هرچهار سال و میمونم تا حداقل به خودم، خودمو ثابت کنم 

 

روزگارتون رنگی رنگی:)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۱
rangi rangi

نظرات  (۸)

۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶ مصطفی قاسمیان
هرچند خیلی مشتاق بودم که انتقالی ت جور بشه، ولی خب منم دوست دارم تو چالش با خودت، برنده بشی.
و ضمنا اینو هم بگم که خودت رو دستکم نگیر. به نظر من اصلا این ویژگی های بدی که گفتی رو نداری. این خوبه که همه ش به فکر بهتر شدن باشی و از خودت کاملا راضی نباشی، ولی نباید نقاط قوت ت رو به عنوان ضعف تلقی کنی. به نظر من تو توی کمک کردن به دیگران بی نظیری. و این چیزی که نوشتی شکسته نفسیه.
هرچند اگه اینطوری بودی هم به نظر من بهترین بودی. چون اینقدر صفات پسندیده دیگه داری که این صفات بد (که البته نداریشون) در برابرشون هیچه.
پاسخ:
من در عرش به سر میبرم خخخ مادرخانومی هم تاحالا اینقد ازم تعریف نکرده بودن:دی قشنگ معلومه از آشناهای مدیر وبلاگین😂
۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۹ یک دختر شیعه
مبفق باشی رنگی جانم
: )
خدای روزهای سخت پشت و پناهت بناشه: ))
پاسخ:
سلامت باشی:)))
ان شالله 
چ پایان دلنشین و عالی داشت پست، موفق باشی بسی بسیار زیاد ^_^ و همینطور اون دوست عزیزمون هم :)
پاسخ:
ممنونم:) ان شالله 
تو محشری از همــــــــــــــه سری😊از این حرفام نزن خوب میشناسیمت چقد ماهی خدا بخواد همه چی ردیف میشه
پاسخ:
شماهم کاملا مشخصه از دوستای نویسنده ای خخخخ
فدایی داری جانکم خودت خوبی بقیه رو خوب میبینی:)
I believe what you posted was very reasonable. But, what about this?
what if you were to write a killer headline? I ain't saying your information is not solid, however what if you
added a post title that grabbed folk's attention? I mean کارنامه معنوی تحصیلی ::
هیولای:) صورتی:) is a little vanilla.
You ought to peek at Yahoo's front page and note how they write post titles
to get people to click. You might try adding a video or a related picture or two to get readers interested about everything've
written. In my opinion, it would make your posts a little livelier.
I do agree with all of the concepts you have introduced to your post.
They are very convincing and will definitely work. Still, the posts are very brief for newbies.

May just you please extend them a little from next time?
Thank you for the post.
Thanks , I've just been looking for info about this topic for a long time and yours is the greatest I have came upon so far.

But, what about the conclusion? Are you sure in regards to the source?
I'm truly enjoying the design and layout of your website.
It's a very easy on the eyes which makes it
much more pleasant for me to come here and visit more often. Did you hire out a
designer to create your theme? Great work!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">