حالا حالاها بدون نام

حالا حالاها بدون نام

مینویسم
بدون ترس از قضاوت ها...
چون میخوام خودم باشم

۱۶
خرداد ۹۵

امروز یهویی دلم هوای نماز جماعت حرم و کرد. یک ساعت زودتر از اذان رفتم حرم، اما خب هنوز نه صف جماعت بود ونه خبری از اذان راه افتادم دور حرم چرخیدن و طواف کردن حرم از این صحن به اون صحن از این رواق به اون رواق از این بست به اون بست کل حرم و چرخیدم...

همینجور که راه میرفتم خاطراتم برام مرور میشد از اولین خاطراتی که یادم میومد تا الان...

از صحن انقلاب شروع میکنم اولین خاطراتی که یادم میاد از 3_4 سالگیمه با صدای نقار خونه...

وارد یه بست میشم تابلوی اسمش رو پیدا نمیکنم ولی خیلی اشناست...یادم اومد...جشن تکلیف...هزارتا دختر قد و نیم قد و یک جشن بزرگ...جشنی که یه عالمه چادر سفید و به دستمون امانت دادن...نمیدونم از اون هزار نفر چندتاشون هنوز این امانتی رو دارن...

همینجور راه میرم نمیدونم چرا دوست دارم توی حرم گم بشم اما متاسفانه برای گم شدن توی حرم یکم زیادی بزرگ شدم

از کنار کتابخونه رد میشم... قرار هام با مریم و درس خوندن برای کنکور و... 

باز برمیگردم انقلاب...پنجره فولاد... یک روز قبل کنکور صبح با مریم، اون هزاری سیدی ای که مریم عید غدیر بهم داده بود... اون اقای روضه خون و التماس دعای ما دوتا...

میرم دارالحجه...پاتوق همیشگیمون قبل کنکور و بعدش حتی قرار دیدارمون هر هفته که از سبزوار میام هنوزم همینجاست...

یه عالمه ادم جمع شدن...عقد...چادر سفید سرش...لبخند داره...از ته دل برای خوشبختیش دعا میکنم...:)

وارد رواق میشم...شهادت امام صادق و عزاداری اون شب...

چندماه پیش اون زیارت عاشورا و سجده اخرش...

میام بیرون نمیدونم کجام! نوشته صحن هدایت، یادم اومد دوسال پیش افطاری مهمون اقا...

راه میرم خاطره هام هم دور سرم میچرخن...

مهمانسرای حضرت،اممم از بهترین خاطره هاست دعوا سر ژتون هایی که میاوردن هتل...خاله و خالی کردن نمکدونای سرمیز:)

باز میچرخم، صحن ازادی! زیاد خاطره ازش ندارم صادقانه بگم میترسم ازش!!!به خاطر جنازه هایی که میارن و میبرن و فکر مرگ...اما اقا همین که اخرشم باشماتموم بشه سعادت میخواد

باز میام انقلاب...بعد کنکور قبولی سبزوار... یه روز قبل رفتنم...پنجره فولاد...سپردم به خودت...

باز میام جلوتر دعای کمیل با مریم و اشکهای بی صدا...

نمازم و میخونم

باز راه میافتم صحن جامع...

بارون میاد:)

خروجی باب الجواد...السلام علیک...

چشمم به گنبد می افته...حق داری اقا...هیچ وقت به خاطر خودت نیومدم حرم...همسایه ی خوبی نبودم اقا...

ولی اقاشما اون سه جا که قول دادی بیا...


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۶
rangi rangi

نظرات  (۳)

۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۶ آقای آستانه
ناراحت نباشین؛ خودآقا و خدا میگن از ما چیزی بخواین. شماهم به دستورشون عمل کردین دیگه :)
حالا من وسط این همه متن دلی میخوام گیر بدم به اون خالی کردن نمکا :/ درست نیست از نظر شرعی فکر کنم ها!
پاسخ:
اگه دلم به کَرَمشون  خوش نبود که دیگه سر پا نبودم:)اما خدایی دلگیره19سال بری و بیای ولی یکبار یه زیارت درست به خاطر خوده اقانکرده باشی...
مگه کسی گوش به حرف من میداد:| با استدلال تبرکه برداشتن دیگه :/
۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۸ یک دختر شیعه
چهقدر زود گذشت...چه قدر زود گدشت و نفهمیدیم داره ثانیه به ثانیه های جوونیمون تموم میشه...بهترین وقشنگ ترین روزای زندگیمون....
کاش ی ذره بیشتر قدر امام رضا رو بدونم: (((((
پاسخ:
:)
بازم خوشبحالت فاطمه جون کاش منم میتونستم هر وقت دلم گرف برم حرم:(
پاسخ:
ان شالله توی همین روزا قسمت تو هم بشه:) 
بعضی وقتا خجالت میکشم که چه همسایه ی بی معرفتیم:(شاید خیلیای دیگه لیاقتشون از من بیشتر باشه بعد من قدر نمیدونم:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">